چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تاریک شد بر دیدگانش
تو گفتی دود شد در مغز جانش
بجز گریه نبودش هیچ کاری
بجز مویه نبودش هیچ چاری
به گریه دشتها را کرد جیحون
به مویه کوهها را کرد هامون
همی گفت ای دو هفته ماه تابان
بتان ماهان شده تو ماه ماهان
چه کین دارد بجای تو زمانه
که کردت در همه عالم فسانه
هنوز از شیر آلوده دهانت
بشد در هر دهانی داستانت
نرسته نار دو پستانت از بر
هوای تو برست از هفت کشور
تو خود کوچک چرا نامت بزرگست
تو خود آهو چرا عشق تو گرگست؟
ترا سال اندک و جوینده بسیار
تو بی غدر و هوادارانت غدار
ترا از خان و مان آواره کردند
مرا بی دختر و بی چاره کردند
ترا از خویش خود بیگانه کردند
مرا بی دختر و بی خانه کردند
ترا کردند آواره ز شهرت
مرا کردند آواره ز بهرت
ترا از شهر خود بیگانه کردند
مرا در شهر خود دیوانه کردند
مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد
ابی جان زندگانی چون توان کرد
مبادا در جهان از من نشانی
اگر بی تو بخواهم زندگانی
پس آنگه سی جمازه ساخت راهی
بریشان گونه گونه ساز شاهی
ببرد از بهر دختر هر چه بایست
یکایک آنچه شاهان را بشایست
به یک هفته به مرو شاهجان شد
تن بیجان تو گفتی نزد جان شد
چو ویس خسته دل را دید دایه
ز شادی گشت جانش نیک مایه
میان خاک و خاکستر نشسته
شخوده لاله و سنبل گسسته
به حال زار گریان بر جوانی
بریده دل ز جان و زندگانی
شده نالان و گریان بر تن خویش
فگنده سر چو بوتیمار در پیش
گهی خاک زمین بر سر همی بیخت
گهی خون مژه بربر همی ریخت
رخانش همچو تیغ زنگ خورده
به ناخن سربسر افگار کرده
دلش تنگ آمده همچون دهانش
تنش لاغر شده همچون میانش
چو دایه دید وی را زار و گریان
دلش بر آتش غم گشت بریان
بدو گفت ای گرانمایه نیازی
چرا جان در تباهی می گدازی
چه پردازی تن از خونی که جانست
چه ریزی آنکه جان راز و زیانست
توی چشم سرم را روشنایی
توی با بخت نیکم آشنایی
ترا جز نیکی و شادی نخواهم
هم از تو بر تو بیدادی نخواهم
مکن ماها چنین با بخت مستیز
چو بستیزی بدین سان سخت مستیز
که آید زین دریغ و زارواری
رخت را زشتی و تن را نزاری
ترا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر
کنون در دست شاه کامرانی
مرو را همبر و جان و جهانی
برو دل خوش کن و او را میازار
که نازارد شهان را هیچ هشیار
اگرچه شاه و شهزادست ویرو
به جاه و پادشاهی نیست چون او
درمی گرچه از دستت فتادست
یکی گوهر خدایت باز دادست
برادر گر نبودت پشت و یاور
بست پشت ایزد و اقبال یاور
وگر پیوند ویرو با تو بشکست
جهانداری چنین با تو بپیوست
فلک بستد ز تو یک سیب سیمین
به جای آن ترنجی داد زرین
دری بست و دو در همبرش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد
نکرد آن بد بجای تو زمانه
که جویی گریه را چندین بهانه
نباید ناسپاسی کرد زین سان
که زود از کار خود گردی پشیمان
ترا امروز روز شادخواریست
نه روز غمگنی و سوکواریست
اگر فرمان بری برخیزی از خاک
بپوشی خسروانی جامه پاک
نهی بر فرق مشکین تاج زرین
بیارایی مه رخ را به پروین
به قد از تخت سروی برجهانی
به روی از کاخ باغی بشکفانی
ز گلگون رخ گل خوبی بیاری
به میگون لب می نوشین گساری
به غمزه جان ستانی دل ربایی
به بوسه جان فزایی دل گشایی
به شب روز آوری از لاله گون روی
چو شب آری به روز از عنبرین موی
دهی خورشید را از چهره تشویر
نهی بر جادوان از زلف زنجیر
به خنده کم کنی مقدار شکر
به گیسو بشکنی بازار عنبر
دل مردان کنی بر نیکوان سرد
رخ شیران کنی بر آهوان زرد
اگر بر تن کنی پیرایه خویش
چنین باشی که من گفتم وزین بیش
تو در هر دل ز خوبی گوهر آری
تو در هر جان ز خوشی شکر آری
ز گوهر زیوری کن گوهرت را
ز پیکر جامه ای کن پیکرت را
کجا خوبی بیاراید به گوهر
همان خوشی بیفزاید به زیور
جوانی داری و خوبی و شاهی
فزون تر زین که تو داری چه خواهی
مکن بر حکم یزدان ناپسندی
مده بی درد ما را دردمندی
ز فریادت نترسد حکم یزدان
نگردد باز پس گردون گردان
پس این فریاد بی معنی چه خوانی
ز چشم این اشک بیهوده چه رانی
چو دایه کرد چندین پندها یاد
چه آن گفتار دایه بود و چه باد
تو گفتی گوز بر گنبد همی شاند
و یا در بادیه کشتی همی راند