دگرباره زبان بگشاد دایه
که بود اندر سخن بسیار مایه
بدو گفت: ای چراغ و چشم مادر
سزد گر نالی از بهر برادر
که بودت هم برادر هم دلارام
شما از یکدگر نایافته کام
چه بدتر زانکه دو یار وفادار
به هم باشند سال و ماه بسیار
به شادی روز و شب با هم نشینند
ولیکن کام دل از هم نبینند
پس آنگه هر دو از هم دور مانند
رسیدن را به هم چاره ندانند
دریغ این بود با حسرت آن
بماند جاودانی درد ایشان
چنان مردی که باشد خوار و درویش
ز ناگاهان یکی گنج آیدش پیش
کند سستی و آن را بر ندارد
مر آن را برده و خورده شمارد
چو باز آید نبیند گنج بر جای
بماند جاودان با حسرت و وای
چنین بودست با تو حال ویرو
کنون بد گشت و تیره فال ویرو
شد آن روز و شد آن هنگام فرخ
که بتوانست زد پیلی دو شه رخ
به روز رفته ماند یار رفته
مخور گر بخردی تیمار رفته
به نادانی مکن تندی و مستیز
مرا فرمان بر و زین خاک برخیز
به آب گل سر و گیسو فرو شوی
پس از گنجور نیکو جامه ای جوی
بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین
به سر بر نه مرصع تاج زرین
کجا ایدر زنان آیند نامی
هم از تخم بزرگان گرامی
نخواهم کت بدین زاری ببینند
چنین با تو به خاک اندر نشینند
هر آیینه خردداری و دانی
که تو امروز در شهر کسانی
ز بهر مردم بیگانه صد کار
به نام و ننگ باید کرد ناچار
بهین کاریست نام و ننگ جستن
زبان مردم بیگانه بستن
هران کس کاو ترا بیند بدین حال
بگوید بر تو این گفتار در حال
یکی بهره ز رعنایی شمارند
دگر بهره ز بدرایی شمارند
گهی گویند نشکوهید ما را
ز بهر آنکه نپسندید ما را
گهی گویند او خود کیست باری
که ما را زو بباید بردباری
صواب آنست اگر تو هوشمندی
که ایشان را زبان بر خود ببندی
هر آن کاو مردمان را خوار دارد
بدان کاو دشمن بسیار دارد
هر آن کاو بر منش باشد به گشی
نباشد عیش او را هیچ خوشی
ترا گفتم مدار این عادت بد
ز بهر مردمان نز بهر موبد
کجا بر چشم او زشت تو نیکوست
که او از جان و دل دارد ترا دوست
چو بشنید این سخن ویس دلارام
به دل باز آمد او را لختی آرام
خوش آمد در دلش گفتار دایه
نجست از هیچ رو آزار دایه
همانگاه از میان خاک برخاست
تن سیمین بشست و پس بیاراست
همی پیراست دایه روی و مویش
همی گسترد بر روی رنگ و بویش
دو چشم ویس بر پیرایه گریان
ز غم بر خویشتن چون مارپیچان
همی گفت: آه از بخت نگونسار
که یکباره ز من گشتست بیزار
چه پران مرغ و چه باد هوایی
دهد هر یک به درد من گوایی
ببخشایند هر دم بر غریبان
برند از بهر بیماران طبیبان
ببخشایید بر چون من غریبی
بیاریدم چو من خواهم طبیبی
منم از خان و مان خویش برده
غریب و زار و بر دل تیر خورده
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته
به درد مادر و فرخ برادر
تنم در موج دریا، دل بر آذر
جهان با من به کین و بخت بستیز
فلک بس تند با من، دهر بس تیز
قضا بارید بر من سیل بیداد
قدر آهیخت بر من تیغ فولاد
اگر بودی به گیتی داد و داور
مرا بودی گیا و ریگ یاور