سحرگاهان برآمد ناله نای
روان شد همچو دریا لشکر از جای
تو گفتی رود جیحون از خراسان
همی آمد دمان سوی کهستان
هر آن جایی که لشکر گه زدی شاه
نیارستی گذشتن بر سرش ماه
زمین از بار لشکر بود بستوه
که می رفتند همچون آهنین کوه
تو گفتی سد یأجو جست لشکر
هم ایشان باز چون مأجوج بی مر
همی شد پیگ در پیش شهنشاه
شهنشه از قفای پیگ در راه
چو پیگ آمد به نزد شاه ویرو
بشد وی را ز دست و پای نیرو
جهان بر چشم ویرو تیره گون شد
ز خشم شاه چشمش همچو خون شد
همی گفت ای عجب چندین سخن چیست
مرو را این همه پرخاش با کیست
نشانده خواهرم را در شبستان
برون کرده به دی ماه زمستان
هم او زد پس همو برداشت فریاد
بدان تا باشد از دو گونه بیداد
گزیده خواهرم اکنون زن اوست
تو گویی بدسگال و دشمن اوست
به صد خواری ز پیش خود براندش
به یک نامه دگرباره نخواندش
گناه او کرد و بر ما کینه ور گشت
چنین باشد کسی کز داد برگشت
نه سنگینست شاهنشه نه رویین
چه بایستش بگفتن لاف چندین
سپاه آورد یک بار و مرا دید
چنان کم دید دانم کم پسندید
ز پیش من به بدروزی چنان شد
که از خواری به گیتی داستان شد
نه پنهان بود جنگ ما دو سالار
که دیگرگون توان کردن به گفتار
از آن پس کاو ز دست ما بیفتاد
چرا پیمود بر ما این همه باد
عجبتر زین ندیدم داستانی
دو تن ترسد ز بشکسته کمانی
چه ترساند مرا کاو بود ترسان
ندارد هیچ بخرد جنگم آسان