" rel="stylesheet"/> "> ">

رفتن موبد به آتشگاه و گریختن ویس و رامین به ری

به آتشگاه چیزی بی کران داد
که نتوان کرد آن را سربسر یاد
ز دینار و ز گوهرهای شهوار
زمین و آسیا و باغ بسیار
گزیده مادیانان تگاور
همیدون گوسفند و گاو بی مر
ز آتشگاه لختی آتش آورد
به میدان آتشی چون کوه برکرد
بسی از صندل و عودش خورش داد
به کافور و به مشکش پرورش داد
ز میدان آتش سوزان برآمد
که با گردون گردان همبر آمد
چو زرین گنبدی بر چرخ یازان
شده لرزان و زرش پاک ریزان
بسان دلبری در لعل و ملحم
گرازان و خروشان مست و خرم
چو روز وصلت او را روشنایی
همو سوزنده چون روز جدایی
ز چهره نور در گیتی فگنده
ز نورش باز تاریکی رمنده
نبود آگاه در گیتی زن و مرد
که شاهنشاه آن آتش چرا کرد
چو از میدان بر آمد آتش شاه
همی سود از بلندی سرش با ماه
ز بام گوشک موبد ویس و رامین
بدیدند آتشی یازان به پروین
بزرگان خراسان ایستاده
سراسر روی زی آتش نهاده
ز چندان مهتران یک تن نه آگاه
بدان آتش چه خواهد سوختن شاه
همان گه ویس در رامین نگه کرد
مرو را گفت بنگر حال این مرد
که آتش چون بلند افروخت ما را
بدین آتش بخواهدسوخت ما را
بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر
بسوزانیم او را هم به آذر
مرا بفریفت موبد دی به سوگند
به شیرینی سخنها گفت چون قند
مرو را نیز دام خود نهادم
نه آن بودم که در دام اوفتادم
بدو گفتم خورم صدباره سوگند
که رامین را نبد با ویس پیوند
چو زین با وی سخن گفتم فراوان
دلش بفریفتم ناگه به دستان
کنون در پیش شهری و سپاهی
ز من خواهد نمودن بی گناهی
مرا گوید به آتش برگذر کن
جهان را از تن پاکت خبر کن
بدان تا کهتر و مهتر بدانند
کجا در ویس و رامین بدگمانند
بیا تا پیش ازین کاومان بخواند
ورا این راستی در دل بماند
پس آنگه دایه را گفتا چه گویی
وزین آتش مرا چاره چه جویی
تو دانی کاین نه هنگام ستیز است
که این هنگام هنگام گریزست
تو چاره دانی و نیرنگ بازی
نگر در کار ما چاره چه سازی
کجا در جای چونین چاره بهتر
که در جای دگر مردی و لشکر
جوابش داد رنگ آمیز دایه
نیفتادست کار خوارمایه
من این را چاره چون دانم نهادن
سر این بند چون دانم گشادن
مگر ما را دهد دادار یاری
برافروزد چراغ بختیاری
کنون افتاد کار، ایدر مپایید
کجا من می روم با من بیایید
پس آنگه رفت بر بام شبستان
نگر زانجا چگونه ساخت دستان
فراوان زر و گوهر برگرفتند
پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند
رهی از گلخن اندر بوستان بود
چنان راهی که از هر کس نهان بود
بدان ره هر سه اندر باغ رفتند
ز موبد با دلی پرداغ رفتند
سبک بر رفت رامین روی دیوار
فرو هشت از سر دیوار دستار
به چاره برکشید آن هر دوان را
به دیگر سو فروهشت این و آن را
پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار
به چادر هر سه بربستند رخسار
چو دیوان چهره از مردم نهفتند
به آیین زنان هر سه برفتند
همی دانست رامین بوستانی
بدو در کار دیده باغبانی
همان گه پیش مرد باغبان شد
بیارامید چون در بوستان شد
فرستادش به خانه باغبان را
بخواند از خانه پنهان قهرمان را
بفرمودش که رو اسپان بیاور
گزیده هر چه آن باشد تگاور
همیدون خوردنی چیزی که داری
سلاحم با همه ساز شکاری
بیاوردند آن چیزی که او خواست
نماز شام رفتن را بیاراست
ز مرو اندر بیابان رفت چون باد
ندیده روی او را آدمی زاد
بیابانی که آرام بلا بود
ز ناخوشی چو کام اژدها بود
ز روی ویس و رامین گشته فرخار
ز بوی هر دوان چون طبل عطار
کویر و شوره و ریگ رونده
سموم جان کش و شیر دمنده
دو عاشق را شده چون باغ خرم
از آن شادی کجا بودند با هم
ز گرما و کویر آگه نبودند
تو گفتی هیچ شب در ره نبودند
به چین اندر به سنگی برنبشتست
که دوزخ عاشقان را چون بهشتست
چو باشد مرد عاشق در بر دوست
همه زشتی به چشمش سخت نیکوست
کویر و کوه او را بوستانست
فراز برف همچون گلستانست
کجا عاشق به مرد مست ماند
که در مستی غم و شادی نداند
به ده روز آن بیابان را بریدند
ز مرو شاهجان زی ری رسیدند
به ری در بود رامین را یکی دوست
به گاه مردمی با او ز یک پوست
جوانمرد هنرمند و بی آهو
مرو را دستگاهی سخت نیکو
به بهروزی بداده بخت کامش
که خود بهروز شیرو بود نامش
ز خوشی چون بهشتی خان و مانش
همیشه شاد از وی دوستانش
شبی تاریک بود و ماه با مهر
ز بیننده نهفته اختران چهر
جهان چون چاه سیصد بازگشته
هوا با تیرگی انباز گشته
همی شد رام تا درگاه بهروز
به کام خویش فرخ بخت و پیروز
چو رامین را بدید آن مهرپرور
نبودش دیده را دیدار باور
همی گفت ای عجب هنگام چونین
که یابد نیک مهمانی چو رامین
مرو را گفت رامین: ای برادر
بپوش این راز ما در زیر چادر
مگو کس را که رامین آمد از راه
مکن کس را ز مهمانانت آگاه
جوابش داد بهروز جوانمرد
ترا بختم به مهمان من آورد
خداوندی و من پیش تو چاکر
نه چاکر بل ز چاکر نیز کمتر
ترا فرمان برم تا زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
اگر فرمان دهی تا من هم اکنون
شوم با چاکران از خانه بیرون
سرای و جز سرایم مر ترا باد
یکی خشنودی جانت مرا باد
پس آنگه ویس با رامین و بهروز
به کام خویش بنشستند هر روز
گشاده دل به کام و در ببسته
به می گرد از رخان خویش شسته
به روز اندر نشاط و شادمانی
به شب در خرمی و کامرانی
گهی می بر کف و گه دوست در بر
شده می نوش بر رخسار دلبر
چراغ نیکوان ویس گل اندام
به شادی و به رامش با دلارام
به شب چون زهره شبگیران برآمد
به بانگ مطرب از خواب اندر آمد
هنوز از باده بودی مست و در خواب
نهادندیش بر کف باده ناب
نشسته پیش او رامین دلبر
گهی طنبور و گاهی چنگ در بر
همی گفتی سرود مهربازان
به دستان و نوای دلنوازان
همسی گفتی که ما دو نیک یاریم
به یاری یکدگر را جان سپاریم
به هنگام وفا گنج وفاییم
به چشم دشمنان تیر جفاییم
چو ما را خرمی و شادخواریست
بداندیشان ما را رنج و زاریست
به رنج از دوستی سیری نیابیم
ز راه مهربانی رخ نتابیم
به مهر اندر چو دو روشن چراغیم
به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم
ز مهر خویش جز شادی نبینیم
که از پیروزی ارزانی بدینیم
خوشا ویسا نشسته پیش رامین
چنان کبگ دری در پیش شاهین
خوشا ویسا نشسته جام بر دست
هم از باده هم از خوبی شده مست
خوشا ویسا به کام دل نشسته
امید اندر دل موبد شکسته
خوشا ویسا به خنده لب گشاده
لب آنگه بر لب رامین نهاده
خوشا ویسا به مستی پیش رامین
ز عشقش کیش همچون کیش رامین
زهی رامین نکو تدبیر کردی
که چون ویسه یکی نخچیر کردی
زهی رامین به کام دل همی ناز
که داری کام دل را نیک انباز
زهی رامین که در باغ بهشتی
همیشه با گل اردیبهشتی
زهی رامین که جفت آفتابی
به فرش هر چه تو خواهی بیابی
هزاران آفرین بر کشور ماه
که چون ویس آمدست از وی یکی ماه
هزاران آفرین بر جان شهرو
که دختش ویسه بود و پور ویرو
هزاران آفرین بر جان قارن
که از پشت آمدش این ماه روشن
هزاران آفرین بر خنده ویس
که کردست این جهان را بنده ویس
بیار ای ویس جام خسروانی
درو می چون رخانت ارغوانی
چو از دست تو گیرم جام مستی
مرا مستی نیارد هیچ سستی
ندانم مست چون گشتم به کامت
ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت
گر از دست تو جام هوش گیرم
چنان دانم که جام نوش گیرم
نشاط من ز تو آرام یابد
غمان من ز تو انجام یابد
دلم درج است و در وی گوهری تو
کنارم برج و در وی اختری تو
ابی گوهر مبادا هرگز این درج
ابی اختر مبادا هرگز این برج
همیشه باد باغ رویت آباد
دو دست من به باغت باغبان باد
بسا روزا که نام ما بخوانند
خردمندان شگفت از ما بمانند
چنان خوبی و چونین مهربانی
سزد گر نام دارد جاودانی
دلا بسیار درد و ریش دیدی
کنون از دوست کام خویش دیدی
دلی چون خویشتن دیدی پر از مهر
و یا این گل رخی تابان تر از مهر
تو روز و شب بدین چهره همی ناز
نبرد بدسگالان را همی ساز
کر خرما در جهان با خار باشد
نشاط عشق با تیمار باشد
کنون ار جان کنی در کار مهرش
نباشد در خور دیدار مهرش
روان از بهر چونین یار باید
جهان از بهر چونین کار باید
تو اکنون می خور از فردا میندیش
که جز فرمان یزدان نایدت پیش
مگر کارت بود در مهر کاری
ازان بهتر که تو امید داری
هران گاهی که رامین باده خوردی
چنین گفتارها را یاد کردی
ازین سو ویس با کام و هوا بود
وزان سو شاه با رنج و بلا بود
گر ایشان را به ناز اندر خوشی بود
شهنشه را شتاب و ناخوشی بود
که او سوگند ویسه خواست دادن
دل از بند گمانی برگشادن
چو ویس ماه پیکر را طلب کرد
زمانه روز او را تیره شب کرد
همی جستش ز هر سو یک شبانروز
به دل در آتشی مانده خردسوز