بدان گاهی که شاهنشاه موبد
برون رفت از نگارین کاخ و گنبد
دل از شاهی و شهر خویش برداشت
بیابان برگزید و کاخ بگذاشت
بدان زاری وبد روزی همی گشت
چو ماهی پنج و شش بگذشت برگشت
ز ری رامین به مادر ناله ای کرد
ز شادی جان او را جامه ای کرد
کجا رامین و شه هر دو برادر
به هم بودند ازین پاکیزه مادر
وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندو گهر بود
فرستاده به مرو آمد نهانی
شتابان تر ز باد مهرگانی
همی تا شاه رفته بود و رامین
همیشه اشک مادر بود خونین
گهی بر روی خون دیده راندی
گهی از درد دل فریاد خواندی
کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند
ازو یکباره بگسستند پیوند
زنی را از دو گیتی برگزیدند
هم از مادر هم از شاهی بریدند
چو آگه شد ز رامین شادمان شد
تنش را آن خبر همتای جان شد
به نامه گفته بود ای نیک مادر
مرا ببرید از گیتی برادر
کجا او را به جان من ستیزست
به من برسال و مه چون تیغ تیزست
هم از ویس است آزرده هم از من
همی جوید به ما بر کام دشمن
مرا یک موی ویس ماه پیکر
گرامی تر ز چون او صد برادر
مرا از ویس باری جز خوشی نیست
ازو جز برتری و سرکشی نیست
هر آن گاهی که از وی دور مانم
بجز خوشی و کام دل نرانم
هر آن گاهی که بر درگاه باشم
ز بیمش گویی اندر چاه باشم
نه چرخست او نه ماه و آفتابست
کجا با من هم از یک مام و بابست
به هر نامی که خواهی زو نکاهم
به میدان در چنو پنجاه خواهم
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودم ز بازی و ز خنده
به مرو اندر چنان بودم شب و روز
که گفتی آهوم در پنجه یوز
نه بس بود آن بلا خوردن به ناکام
که آتش نیز بایستن به فرجام
به آتش مان چه سوزد نه خدایست
که دوزخ دار و پادافره نمایست
کنون اینجا که هستم تندرستم
ز ویسه شادم و از باده مستم
فرستادم به تو نامه نهانی
بدان تا حال و کار من بدانی
نگر تا هیچ گونه غم نداری
که تیمار جهان باشد گذاری
نمودم حال خویش و روز و جایم
وزین پس هر چه باشد هم نمایم
همی گردم به گیهان تا بدان گاه
که گردد جایگاه شاه بی شاه
چو تخت موبد از وی باز ماند
مرا خود بخت بر تختش نشاند
نه او را جان به کوهی باز بستست
و یا در چشمه حیوان بشستست
وگر زین پس بماند چند گاهی
به جان من که گرد آرم سپاهی
فرود آرم مرو را از سر تخت
نشینم با دلارامم بر تخت
نباشد دیر، باشد زود این کار
تو گفتار مرا در دل نگه دار
چو گفتارم پدید آید تو گو زه
نباشد هیچ دانایی ز تو به
درود ویس جان افزای بپذیر
بسی خوشتر ز وی گل به شبگیر
چو مادر نامه فرزند برخواند
ز شادی دل بر آن نامه برافشاند
چو از ره اندر آمد نامه آن روز
شهنشه نیز باز آمد دگر روز
دل مادر برست از رنج دیدن
تو گفتی خواست از شادی پریدن
جهان را کارها چونین شگفستست
خنک آن کس کزو عبرت گرفتست
نماید چند بازی بلعجب وار
پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار
نگر تا از بلای او ننالی
که گر نالی ز ناله بر محالی
نگر تا از هوای او ننازی
که گر نازی ز نازش بر مجازی