چو موبد دید زاریهای شهرو
هم از وی بیمش آمد هم ز ویرو
بدو گفت ای گرامی تر ز دیده
ز من بسیارگونه رنج دیده
مرا تو خواهری ویرو برادر
سمنبر ویسه ام بانو و دلبر
مرا ویس است چشم و روشنایی
فزون از جان و چیز و پادشایی
بر آن بی مهر چونان مهربانم
که او را دوستر دارم ز جانم
گر او ناراستی با من نکردی
به کام دل ز مهرم بر بخوردی
کنون حالش همی از تو نهفتم
ازیرا با تو این بیهوده گفتم
من آن کس را بکشتن چون توانم
که جانش دوستر دارم ز جانم
اگر چه من به دست او اسیرم
همی خواهم که در پیشش بمیرم
اگرچه من به داغ او چنینم
همی خواهم که تو را شاد بینم
تو بر دردش مخوان فریاد چندین
مزن بر روی زرین دست سیمین
کجا من نیز همچون تو نژندم
نژندی خویشتن را کی پسندم
فرستم ویس را از دز بیارم
که با دردش همی طاقت ندارم
ندانم زو چه خواهد دید جانم
خطا گفتم ندانم نیک دانم
بسا تلخی که من خواهم چشیدن
بسا سختی که من خواهم کشیدن
مرا تا ویس باشد در شبستان
نبینم زو مگر نیرنگ و دستان
مرا تا ویس جفت و یار باشد
همین اندوه خوردن کار باشد
هر آن رنجی که از ویس آیدم پیش
همی بینم سراسر زین دل ریش
دلی دارم که در فرمان من نیست
تو پنداری که این دل زان من نیست
به تخت پادشاهی برنشسته
چنان گورم به چنگ شیر خسته
در کامم شده بسته به صد بند
به بخت من مزایاد ایچ فرزند
مرا کز دست دل روزی طرب نیست
گر از ویسم نباشد بس عجب نیست
پس آنگه زرد را فرمود خسرو
که چون باد شتابان سوی دز رو
ببر با خویشتن دو صد دلاور
دگر ره ویس را از دز بیاور
بشد زرد سپهبد با دو صد مرد
به یک مه ویس را پیش شه آورد
هنوز از زخم شه آزرده اندام
چنانچون خسته گوری جسته از دام
بد آن یک ماه رامین دل شکسته
به خان زرد متواری نشسته
پس آنگه زرد پیش شاه شاهان
سخن گفت از پی رامین فراوان
دگر ره شاه رامین را عفو کرد
دریده بخت رامین را رفو کرد
دگر ره دیو کینه روی ننهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دگر ره در سرای شاه شاهان
فروزان گشت روی ماه ماهان
به رامش گشت عیش شاه شیرین
به باده بود دست ماه رنگین
گشاده دست شادی بند رادی
گرفته باز رادی کبگ شادی
دگرباره برآمد روزگاری
که جز رامش نکردند ایچ کاری
زمین را در گل و نسرین گرفتند
روان را در می نوشین گرفتند
جهنده شد به نیکی باد ایشان
برفت آن رنجها از یاد ایشان
نه غم ماند نه شادی این جهان را
فنا فرجام باشد هر دوان را
به شادی دار دل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی
چو روز ما همی بر ما نپاید
درو بیهوده غم خوردن چه باید