" rel="stylesheet"/> "> ">

نامه هفتم اندر گریستن به جدایی و نالیدن به تنهایی

الا ای ابر گرینده به نوروز
بیا گریه ز چشم من بیاموز
اگر چون اشک من با شدت باران
جهان گردد به یک بارانت ویران
همی بارم چنین و شرم دارم
همی خواهم که صد چندین ببارم
بدین غم در خورد چندین وزین بیش
ولیکن مفلسی آید مرا پیش
گهی خوناب و گاهی خون بگریم
چو زین هر دو بمانم چون بگریم
هر آن روزی که زین هر دو بمانم
به جای خون ببارم دیدگانم
مرا چشم از پی دیدنت باید
وگر دیده نباشد بی تو شاید
بگریم تا کنم هامون چو دریا
بنالم تا کنم چون سرمه خارا
عفاالله زین دو چشم سیل بارم
که در روزی چنین هستند یارم
نه چون صبرند عاصی گشته بر من
و یا چون دل شده بدخواه دشمن
به چونین روز جوید هر کسی یار
مرا یاران ز من گشتند بیزار
اگر صبرست با من نیست هم پشت
وگر بختست خود بختم مرا کشت
مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پیغام
که من صبرم یکی شاخ بهشتی
مرا بردی و در دوزخ بکشتی
دلا تو دوزخی پرآتش و دود
ازیرا من ز تو بگریختم زود
دلا تا جان تو بر تو وبالست
مرا از صبر نالیدن محالست
به هر دردی که باشد صبر نیکوست
به چونین حال صبر از عاشق آهوست
نخواهم روی صبرم را که بینم
بهل تا هم به بی صبری نشینم
تو از من رفته ای یار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و آرام
اگر خرسند گردم در جدایی
ز من باشدنشان بی وفایی
من اندر کار تو کردم دل و جان
تو دانی هر چه خواهی کن بدیشان
هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دوصد جان پیش وی نانی نیرزد
چنین باید که باشد مهرکاری
چنین باید که باشد دوستداری
اگر درد من از جور تو آید
همی تا این فزاید آن فزاید
به نیکی یاد باد آن روزگاری
که بود اندر کنارم چون تو یاری
قضا در خواب بود و بخت بیدار
بداندیش اندک و امید بسیار
جهان این کار دارد جاودانه
خوشی برد به شمشیر زمانه
ترا از چشم من ناگه ببرید
دو چشمم زین بریدن خون ببارید
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده
مرا بی روی تو ناله ندیمست
دریغ هجر در جانم مقیمست
ز درد من همه همسایگانم
فغان برداشتند از بس فغانم
همی گویند ازین ناله بیاسای
دل ما سوختی بر ما ببخشای
به گیتی عاشقان بسیار دیدیم
نه چون تو مستمندی زار دیدیم
مرا بگذاشت آن بت روی جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان
مرا تنها بمانداینجا به خواری
چو خان راه مرد رهگذاری
نه بس بود آنکه از پیشم سفر کرد
که رفت اندر سفر یار دگر کرد
اگر نالم همی بر داد نالم
که اینست از جفای دوست حالم
دلم گوید مرا از بس که نالی
به ناله زیرنالان را همالی
به تخت کامرانی بر نشسته
چو نخچیرم به چنگ شیر خسته
اگر زین آمد ای عاشق ترا درد
که یارت در سفر یار دگر کرد
ندانی تو که یارت هست خورشید
همه کس را به خورشیدست امید
گهی نزدیک باشد گه ز تو دور
ترا و دیگران را زو رسد نور
نگارا من ز دلتنگی چنانم
که خود با تو چه میگویم ندانم
بسان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دوصد کوه دماوند
چو دیوانه به کوه ودشت پویان
ز هر سو در جهان فرزند جویان
ندارم آگهی از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار
عجب دارم که بر من چون پسندی
چنین زاری و چونین مستمندی
به چندین کز تو دیدم رنج و آزار
دلم ندهد که نالم پیش دادار
بترسم از قضای آسمانی
نیارم کرد بر تو دل گرانی
ز بس خواری که هجر آرد به رویم
ز دلتنگی همین مایه بگویم
ترا بی من مبادا شادمانی
مرا بی تو مبادا زندگانی