" rel="stylesheet"/> "> ">

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن بر ویس گفتا: همچنین باد
ز ما بر تو هزاران آفرین باد
شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش
دلت گش باد و بختت همچو دل گش
من آن شایسته یارم کم تو دیدی
که همچون من نه دیدی نه شنیدی
نه روشن ماه من بی نور گشتست
نه مشکین زلف من کافور گشتست
نه خم زلفکانم گشت بی تاب
نه در اندر دهانم گشت بی آب
نه سروین قد من گشتست چنبر
نه سیمین کوه من گشتست لاغر
گر آنگه بود ماه نو رخانم
کنون خورشید خوبان جهانم
رخانم را بود حورا پرستار
لبانم را بود رضوان خریدار
به چهره آفتاب نیکوانم
به غمزه پادشاه جادوانم
به پیش عارض من گل بود خوار
چنان چون خوار باشد پیش گل خار
صنوبر پیش بالایم بود چنگ
چو گوهر نزد دندانم بود سنگ
منم ازخوب رویی شاه شاهان
چنان کز دلربایی ماه ماهان
نبرد کیسه را از خفته طرار
چنان چون من ربایم دل ز بیدار
نگیرد شیر گور و یوز آهو
چنان چون من به غمزه جان جادو
ز رویم مایه خیزد دلبری را
ز مویم مایه باشدکافری را
نبودم نزد کس من خوارمایه
چرا گشتم به نزد تو کدایه
اگر چه نزد تو خوار و زبونم
از آن یاری که تو داری فزونم
کنون هم گل همی بایدت و هم من
بدان تا گلت باشد جفت سوسن
چنین روز آمدت زین یافه تدبیر
سبک ویران شود شهری به دو میر
کجا دیدی دو تیغ اندر نیامی
و یا هم روز و شب در یک مقامی
مرا نادان همی خوانی شگفتست
ترا خود پای نادانی گرفتست
دلت گر ابله و نادان نبودی
به چونین جای بر پیچان نبودی
وگر نادان منم از تو جدایم
خداوند ترایم نه ترایم
به جای آور سپاس و شکر یزدان
که چون موبد نیی با جفت نادان