سمن بر ویس جوشان و خروشان
دو چشمه خونش از دو چشم گریان
دریده ماه پیکر جامه بر بر
فگنده لاله گون واشامه از سر
همی گفت ای مرا چون جان گرامی
دلم را کام و کامم را تمامی
توی بخت مرا همتای رادی
توی جان مرا همتای شادی
مدر بر بخت من یکباره پرده
مکن جان مرا در مهر برده
درخت خرمی را شاخ مشکن
مه اومید را در چاه مفگن
اگر من با تو لختی ناز کردم
و یا بر تو زمانی رشک بردم
مخوان از رشک من چندین فسانه
مکن با من جدایی را بهانه
چو شش ماه از جدایی درد خوردم
چه باشد گر زمانی ناز کردم
نباشد هیچ هجری بی نهیبی
چنان چون هیچ عشقی بی عتیبی
کرا از عشق باشد در دل آتش
عتاب دوست باشد در دلش خوش
عتاب دوستان در وصل و هجران
بماند تا بماند مهر ایشان
فزونتر باد هر روزی نهیبم
که هم تیمار من گشت این عتیبم
اگر سنگی ز گردون اندر آید
همانا عاشقان را بر سر آید
پشیمانم چرا کردم عتیبی
کزو بفزود جانم را نهیبی
گمان بردم که کردم بر تو نازی
شد آن ناز مرا بر تو نیازی
اگر تیزی نمودم از در ناز
نگر تا من ترا چون جویمی باز
مزور جلدیی با تو براندم
وزان جلدی چنین خیره بماندم
اگر بودم به ناز اندر گنهگار
شدم با تو به برف اندر گرفتار
چو بودم روز شادی با تو انباز
شدم در روز سختی با تو دمساز
چو از هجرت بسی تیمار خوردم
به بازی باز از تو برنگردم
کنون دست از عنانت برنگیرم
همی نالم به زاری تا بمیرم
وگر بپذیری از من پوزش من
نیفزایی به تندی سوزش من
شوم تا مرگ پیش تو پرستار
برم فرمانت چون فرمان دادار
وگر چونین نورزم مهربانی
بریدن هر گهی از من توانی
همه وقتی توان جستن جدایی
ولیکن جست نتوان آشنایی
درخت آسان بود از بن بریدن
بریده بازنتوان روینیدن
تو خود دانی که با تو بد نکردم
کنون بی حجت از تو برنگردم