برآمد آفتاب شادکامی
زدوده شد هوای نیکنامی
نسیم باد پیروزی برآمد
بهار خرمی با او درآمد
بپیوست ابر دولت بر حوالی
همی بارد سعادت بر موالی
خجسته جشن و خرم روزگارست
زمین با زیب و هرکس شادخوارست
زمین از خز زرین حله دارد
هوا از ابر سیمین کله دارد
جهان بینم همه پر نور گشته
از آفتهای گردون دور گشته
شکفته نوبهار ملک و فرمان
به پیروزی چو ماه و مهر تابان
زیادت گشته شد روز سعادت
به هنگامی که شب گردد زیادت
گل دولت به وقتی گشت خندان
که در گیتی شده پژمرده ریحان
جهان دیگر شدست و حال دیگر
مگر نو کرد یزدان گیتی از سر
همی بارد ز ابرش قدر رادی
همی روید ز خاکش تخم شادی
فلک را نیست تأثیری بجز داد
مگر مریخ و کیوان زو بیفتاد
چنین تأثیر کی بود آسمان را
چنین نودولتی کی بد جهان را
مگر سایه شب از فر همایست
چو نور روز از فر خدایست
زبان هرکه بینی شکر گویست
روان هرکه بینی مهرجویست
مگر تیمار مرگ از خلق برخاست
همه کس یافت آن کامی که می خواست
چو داد و راستی گیتی فروزست
شب مردم تو پنداری که روزست
هواداران همه شادند و خرم
سخندانان عزیزند و مکرم
همانا دهر را باغ این زمانست
بدو در مملکت سرو روانست
چنان سروی که رنگ آبدارش
بماند در خزان و در بهارش
کنون نیکان چو گلها در بهارند
بداندیشان چو گلبن پر ز خارند
شهنشاهی که اورنگش خداییست
سپاهان را طراز پادشاییست
بهشت خلد را ماند سپاهان
کف خواجه عمیدش گشته رضوان
خداوندی به داد و دین مؤید
ابوالفتح مظفر بن محمد
خراسان را به نام نیک مفخر
سپاهان را به حکم داد داور
زمانه قبله کرده دولتش را
سعادت سجده برده طلعتش را
گذشته نامه نامش ز جیحون
رسیده رایت رایش به گردون
ازین سفله جهان آمد چنان حر
که لعل از سنگ آید وز صدف در
به گاه روشنایی ماه و انجم
بدو مانند همچون بت به مردم
ایا چون مال بر هر دل گرامی
چو جان پاکیزه و چون عقل نامی
قمر هرگز چو رای تو نتابد
خرد هرگز ضمیر تو نیابد
به چیزی تو فزونی از پیمبر
که بر فضل تو منکر نیست کافر
همیشه جود تو دل را نوازد
سموم قهر تو جان را گدازد
تو دریایی و دریا چون بجوشد
کرا زهره که با دریا بکوشد
چو تو گویی بگیرید آن فلان را
بلرزد هفت اندام آسمان را
اگر ترسی تو از آتش به محشر
ز بی باکی شوی در آتش اندر
به گاه نام جستن تیرباران
چنان رانی که برگ گل بهاران
خفرز آید ترا ریگ رونده
شمر آید ترا بحر دمنده
تنی با عز و با مقدار داری
چرا روز نبردش خوار داری
نترسی از بلا وز ننگ ترسی
همی از دانش و فرهنگ ترسی
همت آزادگی بینم طباعی
همت فرهنگها بینم سماعی
ز بس آزادگی و خوب کاری
قضا خواهی ز عالم باز داری
خنک آن کش توی شایسته فرزند
خنک آن کش توی زیبا خداوند
چه کرداری که از فضل تو آید
چه فرزندی که از نسل تو زاید
همه پرمایه باشند و ستوده
چه زر پالوده چون یاقوت سوده
به مشرق ماندت اصل خیاره
کزو ناید بجز ماه و ستاره
ادب کبر آرد از چون تو هنرجوی
سخن فخر آرد از چون تو سخنگوی
مهان کوهند و او چرخ بلندست
میان این و آنها بین که چندست
رسوم مهتران دردست بر جان
رسوم خواجه تریاکست و درمان
نه زو گاه کرم تأخیر یابی
نه زو گاه هنر تقصیر یابی
چنان گردد به گردش فر دادار
که گردد گرد مرکز خط پرگار
به گرد ملک تدبیرش حصارست
به باغ فخر پیمانش بهارست
ازآن کش بخت فرخ هست بیدار
جهان چون خفته پندارست هموار
ضمیر و دلش ماه و آفتابند
چر امر و هیبتش برق و سحابند
نیاز اندر جهان ماند به شیطان
سخای دست او ماند به قرآن
بکشت آز و نیاز مردمان را
زر جودش دیت شد هردوان را
یکی شمشیر دارد دست ایام
کزو دشمنش را گیرد حسد نام
حسودش را ملامت بیش از من
که دولت را بود همواره دشمن
بخاصه دولتی قاهر بدین سان
که سیصد بنده دارد چون نریمان
نگویم کش مبادا هیچ بدخواه
یکی باشد ولیکن دست کوتاه
بقا بادا کریم بافرین را
بقای جود و علم و داد و دین را
بماند داد و دین تا وی بماند
بخواند دولت آن را کاو بخواند
نه گیتی را چنو بودست فرزند
نه دولت را چنو بوده خداوند
به باغ ملک رسته چون صنوبر
سه گوهر چون فروزنده سه اختر
مهی بر صورت ایشان نبشته
بهی بر عادت ایشان سرشته
اگر باشند همچون تو عجب نیست
کجا خود بار خرما جز رطب نیست
ازیشان مهترین دریای علمست
جهان مردمی و کوه حلمست
مقر آمد خرد کش هست مهتر
ابوالقاسم علی بن المظفر
پدر را از ادیبی قرة العین
گهر را از تمامی مفخر و زین
هنوزش بوی شیر اندر دهانست
ندانم دانشی کز وی نهانست
درخت علم را قولش بهارست
سرای جود را فعلش نگارست
بدان با شرم روی او پدیدست
که یزدانش ز پاکی آفریدست
بدو دادست برهان کفایت
برو باریده باران عنایت
جهان در فضل او بستست اومید
فزونتر زانکه اندر نور خورشید
چو از خورشید آید روشنایی
ازو آید نظام پادشایی
چو از قوت به فعل آید کمالش
جلیلان عاجز آیند از جلالش
به سجده تاجداران پیشش آیند
دو رخ بر خاک ایوانش بسایند
همیشه تا جهانست این پسر باد
به پیروزی دل افروز پدر باد
ازو کهتر همایون خواجه بونصر
جمال روزگار و زینت عصر
فلک تا دید دیدار سلف را
همی گوید غلامم این خلف را
به اختر ماند آن فرخنده اختر
بزرگ از مخبر و کوچک به منظر
به منظر همچو تیغ ذوالفقارست
کجا هم کوچک و هم نامدارست
همش با کودکی فرهنگ پیران
همش با کوچکی طبع امیران
ز بس کاو شکرین گفتار دارد
ز بهروزی نشان بسیار دارد
بسا فخرا که او خواهد نمودن
بسا مدحا که او خواهد شنودن
فلک هر روز تاج آراید او را
که ماه و مهر افسر شاید او را
نبشتش عهد و منشور ولایت
ز پیروزی همی زیبدش رایت
همی سازد به تخت و کامگاری
همی جویدش ساز بختیاری
چنین بادا که من گفتم چنین باد
هم او را هم پدر را آفرین باد
وزو کهتر یکی شیرست دیگر
ابوطاهر محمد بن مظفر
چو عیسی همچو(؟) طفل روزافزون
چو موسی هم به خردی داوری جوی
اگر در چشم خردست او به منظر
به عقل اندر بزرگست او به مخبر
بسان آتشست اندک به دیدار
ولیکن قوت و هیبتش بسیار
ز عمر خویش در فصل بهارست
ازیرا همچو اشکوفه ببارست
چو زین اشکوفه آید میوه جاه
رهی گردد مرو را مهر با ماه
اگر هم باز باشد بچه باز
پسر همچون پدر باشد سرافراز
دو چشم بد ز هر سه باد بسته
درخت عمرشان جاوید رسته
پسر خرم به اورنگ پدر باد
پدر نازان به فرهنگ پسر باد
ایا بر ماه برده منظر نام
بیاورده ز گردون اختر کام
به صدر اندر به پیروزی نشسته
به هیبت صدر بدخواهان شکسته
نثارت آوریدم مهرگانی
روان چون آب چشمه زندگانی
بدین جشنت نیاورد ایچ کهتر
نثاری از نثار بنده مهتر
به فرمانت بگفتم داستانی
ز خوبی چون شکفته بوستانی
درو چون میوه از حکمت مثلها
چو ریحان بهاری خوش غزلها
توی بهتر بزرگان زمانه
به نامت مهر کردم این فسانه
سر نامه به نام تو گشادم
به پایان مهر نامت برنهادم
نگر کاین داستان چه نیکبختست
بهار نامت او را تاج و تختست
از آن کش نام تو بر هر کرانیست
تو پنداری که این دفتر جهانیست
مرو را شرق و غرب آغاز و انجام
چو خورشید اندرو گردنده این نام
تو خود دانی کزین سان گفته شعری
بماند تا بماند نظم شعری
به فر نام تو گفتار چاکر
رود بر هر زبانی تا به محشر
بماند جاودان او را جوانی
که خورد از جودت آب زندگانی
هرآن گاهی که تو باشی سخن جوی
چو من باید به پیش تو سخنگوی
اگر یابی ز هرکس نظم گفتار
ز من یابی تو نظم در شهوار
چو بر اسپ سخن آیم به جولان
مرا باشد مجره جای و کیوان
بیان من بود روشن چو شعری
به نکته چون ز گوهر تاج کسری
چو دریایست طبع من ز گفتار
شود از علم در وی رود بسیار
بسی دانش بباید تا سخن گوی
تواند زد به میدان سخن گوی
به خاصه چون بود میدان چونین
به نام تو به یاد ویس و رامین
اگرچه رنج بردستم فراوان
نکردم شکر بر یکروزه احسان
خداوندا شب رنجم سرآمد
کنون صبح رضای تو برآمد
بریدم راه بدروزی بریدم
به منزلگاه پیروزی رسیدم
کریما تا ترا دیدم چنانم
که کاری جز طرب کردن ندانم
ز جود تو همیشه شاد و مستم
تو گویی کیمیا آمد به دستم
به فرخنده لقایت چون ننازم
که با او از همه کس بی نیازم
تو خورشیدی و چون با تو نشینم
چراغ و شمع شاید گر نبینم
تو دریایی و من مرد گهرجوی
ز تو جویم گهر نز چشمه و جوی
ز شکرت شد دهان من شکرخوار
ز مدحت شد زبان من گهربار
چنان چون من ز تو شادم همه سال
ز شادی باد عمرت را همه حال
همایون باد بر تو روزگارت
همیشه کام راندن باد کارت
تو خسرو گشته کام دلت شیرین
عدوی تو نشان تیر و زوبین
الا تا در جهان باشد زمانه
زمانه عمر بادت جاودانه
الا تا بر فلک باشد سعادت
سعادتهات بادا بر زیادت
همیشه کام و فرمانت روان باد
همیشه دولت و بختت جوان باد
شب تو روز باد و روز نوروز
سرت پیروزرنگ و بخت پیروز
طناب عمر تو تا حشر بسته
ندیم خرمی با تو نشسته
دل و دست و در و رویت گشاده
سریر و مسند و خوانت نهاده
گهی کلکت به دست و گاه خنجر
گهی زلف بتان و گاه ساغر
چنین بادا که گفتم رسم و آیین
ز من بنده دعا وز بخت آمین