" rel="stylesheet"/> "> ">

رباعیات

بگرستم زار پیش آن کام و هوا
گفتا مگری پند همی داد مرا
پنداشت مگر کآب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا
پیوسته همی جفا نمایی تو مرا
از برداری مگر تو دیوان جفا
آگاهی نیست از وفا هیچ ترا
ای جان پدر نه شیر مرغست وفا
گفتم رخ تو بهار خندان منست
گفت آن تو نیز باغ و بستان منست
گفتم لب شکرین تو آن منست
گفت از تو دریغ نیست گرجان منست
این مشک سیه که یار را بالینست
پیرایه ماه و زینت پروینست
زلف سیهت بلای من چندنیست
باز این چه بلای خط مشک آگینست
آن مشک سیه که با سمن پیوسته ست
از دیدن او دل جهانی خسته ست
یا رب زنخست هم بر آنسان رسته ست
یا او به تکلف فراوان بسته ست
دانم که دلم به مهر تو خرسندست
اندازه مهر تو ندانم چندست
رخسار تو دلگشا و لب دلبندست
گفتار خوش تو روح را پیوندست
این کار نگرکه از تو امروز مراست
بازار بهشتیان چنین باشد راست
نه بوسه فروشی تو به نرخی که سزاست
نه بوسه خری بدانچه در حکم رواست
غم دیدم از آن کس که مرا می باید
ببریدم از و تادل من بگشاید
نا دیدن او مرا همی بگزاید
گرگ آشتیی کنم چه تا پیش آید
پیوسته مرا همی نمایی بیداد
وانگاه ز من چشم همی داری داد
تو پنداری که با تو من باشم شاد
زین دستخوشی منت که آگاهی داد
هر روز کمان گوشه تو بگراید
رو دلبرکی جو که ترا برباید
یا هر که ترا دید ترا سیر آید
بس مرغدلی اگر نباشد شاید
از زلف تو بوی عنبر و بان آید
زان تنگ دهان هزار چندان آید
زلف تو همی سوی دهان زان آید
خربنده به خانه شتربان آید
صد ره گفتم که با من از عهد مخند
تا من به تو باشم از جهانی خرسند
این پند ترا نیامد آن روز پسند
هین خیزو دهل در چو بنپذیری پند
گفتم که مرا زغم به سه بوسه بخر
دل تافته گشتی و گران کردی سر
از بهر سه بوسه ای بت بوسه شمر
چو گاو به چرمگر، به من در منگر
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا تو به گفتگوی ایشان منگر
خر خوبیند که غرقه شد پالانگر
چون با یاران خشم کنی جان پدر
بر من مپریش خشم یاران دگر
دانی که منم زبونتر و عاجز تر
پالان بزنی چو برنیایی با خر
ای ساده گل و ساده می و ساده شکر
زین کار که با تو کردم اندوه مخور
چندان باشدکه به شوی جان پدر
حال تو دگر گردد و کار تو دگر
گفتم: که بیا وعده دوشینه بیار
ورنه بخروشم از تو اکنون چو هزار
گفتا: دهم ای همه جفا، نک زنهار!
آواز مده که گوش دارد دیوار
ای گلبن نو رسیده در باغ بهار
گلهای ترا ز بیم خار بسیار
زین کار که با تو کردم اندیشه مدار
ایمن کردم گل ترا از غم خار
یک خانه بتانند به جای اندر خور
از تو مهتر و تو زایشان کهتر
چونین تو به تک زهمگانان در مگذر
نتوان به تکی به طوس شد جان پدر
زلف و خط آن سرو قد سیمین بر
از مشک مسلسلست یا سنبل تر
زان زلف گفت عنبر و مشک خطر
از خط بفزود روی او زینت و فر
صد بار زمن شنیده بودی کم و بیش
کایزد همه را هر چه کنند آرد پیش
در کرده خویش مانده ای ای درویش
چه چون کندی فزون زاندازه خویش
تا با تو به صلح گشتم ای مایه جنگ
گردد دل من همی زبترویان تنگ
نشگفت که از ستارگان دارم ننگ
امروز که آفتاب دارم در چنگ
یاری بودی سخت بآیین و بسنگ
همسایه تو بهانه جوی و دلتنگ
این خو تو ازو گرفته ای ای سرهنگ
انگور ز انگور همی گیرد رنگ
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او سرما به دار سازد آونگ
القصه درین زمانه پر نیرنگ
یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ
هر چند که از تو بوسه یابم گه بام
در آخر شب مرا هوس آید کام
بوسه بده و کنار برتست حرام
نشنودستی درو غزن باشد شام
گر خواسته ای تو ازپی خواسته ایم
رویار دگر خواه که ماخواسته ایم
تو پنداری دل به تو آراسته ایم
ما ای بت از آن سرای بر خاسته ایم
آن روز چه بد که با قضا یار شدم
دیدار ترا به جان خریدار شدم
آن روز به بازی به سر کار شدم
تا لاجرم امروز گرفتار شدم
تا در طلب دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمرگذشته راکجا دریابم
جستم همه ساله ای پسر کام تو من
خرسند همی بودم در دام تو من
سیر آمدم از بهانه خام تو من
بریخ اکنون نگاشتم نام تومن
گویند که معشوق تو زشتست و سیاه
گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بر او گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
خط آوردی رواست بر روی چو ماه
خوشتر گشتی از آنچه بودی صد راه
در آرزوی خط تو خوبان سپاه
بر روی همی کشند خطهای سیاه
با من چو گل شکفته باشی گه گه
گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه
روزی همه آری کنی و روزی نه
یک ره صنما بنه مرا بریک ره
ای دوست به یک سخن ز من بگریزی
خوی تو نبد به هر حدیثی تیزی
بد گشتی از آن که با بدان آمیزی
بادیگ بمنشین که سیه برخیزی
ای دوست مرادید همی نتوانی
بیهوده چرا روی زمن گردانی
بیجرم و جنایتی که از من دانی
چون پیر خر از نیش، زمن ترسانی
ای دوست تر، از دو دیده و بینایی
ای آنکه ز پیش چشم ناپیدایی
آن روز که آمدی مرا دربایی
گر تا به قیامت تو غذانی (؟) نایی
از بهر خدای اگر تو یی سرو سرای
یکباره زمن باز مگیر ای بت پای
دیدار عزیز کردی ای بار خدای
سیمرغ نه ای روی رهی را بنمای