" rel="stylesheet"/> "> ">

فی مدح سلطان العادل محمد شاه غازی رحمة الله علیه

عید شد ساقی بیا در گردش آور جام را
پشت پا زن دور چرخ و گردش ایام را
سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید
گو نباشد هفت سین رندان درد آشام را
خلق را بر لب حدیث جامه نو هست و من
از شراب کهنه می خواهم لبالب جام را
هر کسی شکر نهد بر خوان و برخواند دعا
من ز لعل شکرینت طالبم دشنام را
هر تنی راهست سیم و دانه گندم به دست
مایلم من دانه خال تو سیم اندام را
سیر برخوانست مردم را و من از عمر سیر
بی دل آرامی که برده است از دلم آرام را
پسته و بادام نقل روز نوروز است و من
بالب و چشمت نخواهم پسته و بادام را
عود اندر عید می سوزند و من نالان چو عود
بی بتی کز خال هندو ره زند اسلام را
یکدگر را خلق می بوسند و من زین غم هلاک
گرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرین کام را
سر که بر دستار خوان خلق و همچون سر که دوست
می کند بر ما ترش رنگین رخ گلفام را
خلق را در سال روزی عید و من از چهر شاه
عید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
لاجرم این عید خاص من که بادا پایدار
کر و فرش بشکند بازار عید عام را
آسمان دین و دولت کز هلالی شکل تیغ
گاه کین بر هیأت جوزا کند بهرام را
بانگ رب ارحم برآید از زمین و آسمان
هر زمان کان سام صولت برکشد صمصام را
خصم از روی خرد با وی ندارد دشمنی
اقتضایی هست آخر علت سرسام را
در دل او نیست کین دشمنان آری به طبع
آدمی در دل نگیرد کینه انعام را
کاش پیش از انعقاد اعدای تو
ایزد اندر نار نیران سوختی ارحام را
هر که با وی کینه جوید عقل گوید کاین سفیه
کین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام را
خصم بگریزد ز سهمش آری آری اشکبوس
چون کشد گرز گران دل بگسلد رهام را
بدر دنیا صدر دین ای کاندر ایوان می کند
گفت جان بخشت مصور صورت الهام را
با تو هرکس کین سگالد نیست هشیار ار نه مرد
تا خرد دارد نخارد گردن ضرغام را
جاودان مانی و خوانی هر صباح روز عید
عید شد ساقی بیا در گردش آور جام را