" rel="stylesheet"/> "> ">

در شکایت از ممدوح گوید

گر تاج زر نهند ازین پس بر مرا
بر درگه امیر نبینی دگر مرا
او باز تیز پنجه و من صعوه ضعیف
روزی بهم فروشکند بال و پر مرا
او آفتاب روشن و من ذره حقیر
با نورش از وجود نیابی اثر مرا
او گنج شایگان و منم آن گدا که هست
بر گنج باز دیده حسرت نگر مرا
بی اژدها چگونه بود گنج لاجرم
از بیم جان به گنج نیاید گذر مرا
عزت چو در قناعت و ذلت چو در طمع
باید قناعت از همه کس بیشتر مرا
من آن همای اوج کمالم که بد مدام
سیمرغ وار قاف قناعت مقر مرا
یارب چه روی داده که باید به پیش خلق
مو سیچه وار این همه دم لابه مرمرا
هر روز روزیم چون دهد روزی آفرین
باید غذا ز بهر چه لخت جگر مرا
بگذشت صیت فضل و کمالم به بجر و بر
باآنکه هیچ بهره نه از بحر و بر مرا
نبود مرا به غیر لب خشک و چشم تر
مانا همین نصیب شد از خشک وتر مرا
قدر مرا قضا و قدر کرده اند پست
تقریع کی سزد به قضا و قدر مرا
نخل امید من به مثل شاخ بید بود
ورنه چرا نداد به گیتی ثمر مرا
خود ریشه ام به تیشه تو بیخ برکنم
اکنون که پنج فضل نبخشید برمرا
نطقم چو نیشکر شکرانگیز هست و نیست
جز زهر غصه بهری ازان نیشکر مرا
از نوک کلک سلک گهر آورم ولیک
شبه شبه نماید سلک گهر مرا
شعرم بود به طعم طبرزد ولی ز غم
اکنون به کام گشته طبرزد تبر مرا
از صد هزار غصه یکی باز گویمت
خوانی مگر به سختی لختی حجر مرا
خواند مرا امیر امیران به کاخ خویش
ناخوانده پاسبانش راند ز در مرا
فراش آستانش افشاند آستین
هست آستین از آن رو بر چشم تر مرا
منت خدای عز و جل را که داد دی
فراش او ز بیهشی من خبر مرا
زان صد هزار زخم که زد بر من آسمان
الحق یکی نگشت چنان کارگر مرا
مرهم نهاد زخم زبانش به یک سخن
بر زخم ها که بود به دل بی شمر مرا
قولی درشت گفت ولیکن درست گفت
زانرو که کرد گفتش در دل اثر مرا
روی زمین فراخ چه پروا که دست تنگ
پای سفر نبسته کسی در حضر مرا
راه عراق امن و طریق حجاز باز
وحدت رفیق راه و قضا راهبر مرا
عوری لباس و بی هنری مایه جوع قوت
تسلیم همعنان و رضا همسفر مرا
گر چارپای راه سپر نیست گو مباش
پایی دو داده است خدا ره سپر مرا
باشد اگر به هر قدمی صدهزار دزد
چیزی ز من به حیله ندزدد مگر مرا
مانم چرا به فارس که نبود در آن دیار
نی آب و خاک نی شتر و گاو و خر مرا
یک قطعه بیش نیست سفر از سقر ولی
ایدون هزار قطعه حضر از سقر مرا
زین پس به بحر و بر به تجارت سفر کنم
سرمایه فضل ایزد و کالا هنر مرا
دیدی دو سال پیشم در ملک خاوران
بینی دو سال دیگر در باختر مرا
خورشید سان به مشرق ومغرب سفر کنم
تازان سفر فزوده شود فال و فر مر
چون عقده دلم نگشاید به ملک فارس
باید کشید رخت سوی کاشغر مرا
صد خاندان چو منت یک خانه می نهند
آن خانه به فرود گر آید به سر مرا
از روز و شب گریزم اگر بهر روشنی
باید کشید منت شمس و قمر مرا
جایی روم که پرتو خورشید و مه در آن
بر فرق می نتابد شام و سحر مرا
صدر زمانه را به سر آمد چو روزگار
گو نیز روزگار درآید به سر مرا
نه بیش ازو کمالم و نه بیش ازو جمال
نه همچو او قبیله و دخت و پسر مرا
گر بند بند پیکرم از هم جدا کنند
اندوه او نمی رود از دل به در مرا
احسان او چو خون به عروقم گرفته جای
خونی که بیشتر شود از نیشتر مرا
مهر دو کس به پارس مرا پای بست کرد
وز آن دو سرنوشت هزاران خطر مرا
نگذاشت مهرشان که کنم رو به هیچ سوی
تا ماند جان به لجه اندوه در مرا
اول جناب معتمدالدوله کاستانش
در پیش تیغ حادثه آمد سپر مرا
دوم خدایگان اسدالله خان راد
کز پاس مهر او ندرد شیر نر مرا
زان بیش چشم لطف و عطایم از آندو نیست
چو ن نیست قابلیت از آن بیشتر مرا
هم نیست روی گفتم با ذوالریاستین
کان بحر بیکران نشمارد شمر مرا
هفتاد شعر گفتم اندر مدیح او
یک آفرین نگفت به هفتاد مرمرا
آوخ که جنس فضل کساداست ورنه بود
نقد سخن رواج تراز سیم و زر مرا
شکر خدا و نعت پیمبر کنم از آنک
افزود آن به نعمت و این بر خطر مرا
من پادشاه ملک بیانم از آن بود
ز الفاظ گونه گونه حشر در حشر مرا
وز صد هزار تیغ فزونست در اثر
طومار شکوهای چنین برکمر مرا