" rel="stylesheet"/> "> ">

در مدح ابوالمظفر محمد شاه غازی انارالله برهانه گوید

در خواب دوش دیدم آن سرو راستین را
بر رخ حجاب کرده از شوخی آستین را
حیران صفت ستاده سر پرخمار باده
بر گرد مه نهاده یک طبله مشک چین را
پوشیده در دو سنبل یک دسته سرخ گل را
بنهفته در دو مرجان یک کوزه انگبین را
برگرد ماه کشته یک خوشه ضیمران را
بر شاخ سرو هشته یک دسته یاسمین را
گفتم بتا نگارا سروا مها بهارا
کافیست چین زلفت بگشا ز چهره چین را
چند ایستاده حیران بنشین و رخ مپوشان
ها از که وام کردی این خوی شرمگین را
تو مرهم ملالی مخدوم اهل حالی
آزرده دید نتوان مخدوم نازنین را
سیمین سرین خود را گر بر زمین گذاری
بر دوش تا به محشر منت نهی زمین را
بر دوش خادمت نه گر خسته گشتی آری
تنها کشید نتوان پنجاه من سرین را
تو آن نئی که بر ما هر شب به کنج خلوت
بر می زدی پی رقص آن ساعد سمین را
چون گرد مهره سیم در دست حقه بازان
هر لحظه چرخ دادی آن جفته رزین را
از عکس ساق و ساعد کان بلور کردی
کریاس آستان را کرباس آستین را
آب دهان یاران جاری شد چو باران
هر گه که می نمودی آن ساق دلنشین را
گفتا ز اهل هوشی دانم که پرده پوشی
عذری شنو که تا لب بگشایی آفرین را
رندان شهر دانی همواره در کمینند
باید ز چشم رندان بستن ره کمین را
ویژه که از بزرگان مشتی قلندرانند
کز خلد می ربایند غلمان و حور عین را
هر جا که ساده روییست افسون کنند و حیلت
تا برنهد به سجده چون زاهدان جبین را
من شوخ پارسی گو دانی که پارسایم
آماج تیر شهوت نتوان نمود دین را
در حقه دان نقره دارم نگین لعلی
ز انگشت دیو مردم می پوشم آن نگین را
گه گه به کنج خلوت گر با تو حالتی رفت
از خاینان دولت فرقی بود امین را
آخر تو ز اهل راهی مداح پادشاهی
خرسند داشت باید مداح اینچنین را
آن نایب محمد آن مهدی موئید
کز صارم مهند بگشود روم و چین را
شاهان هفت کشور بدرود تخت گویند
هرگه که او گذارد بر پشت رخش زین را
با جاه او مبر نام فرزند زادشم را
با عدل او مگو وصف دلبند آتبین را
کلکش ز جود فطری چون حرف شین نگارد
چون شین سه نقطه بخشد از فضل حریف شین را
وز بخل دشمن او هرگه که شین نویسد
دندانها رباید از مده حرف شین را
چون گوهر وجودش از ماء و طین سرشتند
بر نه سپهر فخر است تا حشر ماء و طین را
گر نام عزم او را بر باره یی نگارند
نارد گشود گردون آن باره حصین را
شاها ز خدمت تو هرگه که دور مانم
حنانه وار هردم از دل کشم حنین را
گویی ز مادر امروز زاد ستمی ازیراک
جز پوست جامه یی نیست این هیکل متین را
در دولت تو باید من بنده را که هرشب
از می نشاط بخشم این خاطر حزین را
گه گویمی به مطرب بنواز ارغنون را
گه گویمی به ساقی پر ساز ساتکین را
بر فرق او فشانم که زر شش سری را
در مشت این گذارم که گوهر ثمین را
تا آن به می طرازد آن جام زرفشان را
تا این نکو نوازد آن چنگ رامتین را
تشریف هرچه دادی انعام هرچه کردی
خازن نداد آن را حاکم نکرد این را
تکرار شایگانی گر رفت در قوافی
عذری بود خجسته از فکرت متین را
چون مدح شاه گویم حیران شوم به حدی
کز لفظ دوری افتد این رای دوربین را
در کشت زار دانش خرمن مراست یک سر
مزد ارچه قسمت آمد دزدان خوشه چین را
قاآنیا دعا گو وین مدعا بپرداز
تا بر بقای خسرو بفزاید آن سنین را