هستی دو وجه دارد مخفی و ظاهرست
کاندر وجود واجب و ممکن مصورست
از واجبست خالق و از ممکنست خلق
چون معنی کلام که مخفی و ظاهرست
خالق ز خلق هیچ دارد گزیر ازانک
خورشید را چو نور نباشد مکدرست
مخلوق هم نباشد یکسان از آنکه نور
هرچ او به شمع اقرب باشد منورست
پس هر چه اقربست ز ابعد بود منیر
چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدرست
از ممکنات معنی انسان مقدمست
در خلقت ار چه صورت انسان مؤخرست
انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست
دانش کدام آنکه بقایش میسرست
آری بدانشست بقا زانکه آدمی
باقی ترست از آنکه بدانش فزونترست
باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل
مخصوص آدمیست نه محسوس جانورست
آدم بلی به عقل شود کامل النصاب
وانرا که عقل نیست چنو گاو یا خرست
لیکن چو عقل یافت کمال آورد پدید
تا غایتی که حق را منظور و منظرست
منظور حق چو گشت بود مظهر کبیر
کز غیب تا شهودش ظاهر به مظهرست
انسان کاملست بلی مظهر وجود
کاو عرش و فرش و لوح و سپهرش به محورست
انسان کاملست که باقی بود به ذات
از جمله ممکنات که نفس پیمبرست
بعد از نبی ولیست بهر دور و این زمان
آن کش به فرق رایت شاه مظفرست
چونانکه گفته اند بود فرق زاب خضر
تا آب ما که منبعش الله اکبرست
آری محمدست و علی اصل و فرعشان
شاهست و آنکه سایه شاهیش بر سرست
کهف الانام مرجع اسلام کش مقاوم
صدره فراز سدره بر از چرخ اخضرست
نامش نیارم به زبان زانکه روح پاک
بیرون ز گفتگوی زبان سخنورست
وصفش نیاورم به لبان زانکه نور صرف
هرچش بروی آوری از وی مکدرست
لیکن محققست مر او را که همچو روح
از مردمان کناره و با مردم اندرست
با مردم اندرست که روح مجسمست
از مردمان کناره و جسمی مطهرست
بگذار و بگذر از همه کتاب دفترش
هرون واصفست و نظامست و جعفرست
آن خواجه یی که بر در سلطان تاجدار
مختار ملک و دولت و دیوان و دفترست
سلطان دین محمد شاهست کز ازل
جاوید عهد او را مهدست و بسترست
شمس ملوک بدر وجود آسمان جود
بحر همم سپهر کرم کان گوهرست
مجد علی سمو سما عین کبریا
ظل خدا مؤید خلاق داورست
دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار
محنت فزای خانه مانی و آزرست
دارای کین گذار که در دشت کارزار
تیغش چو ذوالفقار که با دست حیدرست
این داور زمانه که شخصش به بارگاه
آرایش شمایل او رنگ و افسرست
وان خسرو زمانه که ظلش به پیشگاه
بر فرق کسری و جم و خاقان و قیصرست
آن دادگر که در خم پیچان کمند او
دیریست تا که گردن گردون به چنبرست
ایوان داد و دین را لطفی مجسمست
میدان رزم و کین را مرگی مصورست
آشفته یی ز خلقش هر هشت جنتست
آسوده یی ز عدلش هر هفت کشورست
هم پست پیش قدرش این طاق نه رواق
هم تنگ بر جلالش این کاخ ششدرست
با طبع راد او که دو کونش مخففست
در چشم همتش که دو عالم محقرست
گوهر چه قدر دارد آبی معقدست
درهم چه وزن دارد خاکی مزورست
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
تا سر بر آستان خداوند بر در است
فرش آنچنان به درگه شاهم که خاک راه
چون خاک ره به مقدم شاه جهان زرست
آری زرست حاکم و چون شاه پرورد
کز آفتاب خاک و زر و سنگ گوهرست
لیکن چنانم ایدون کم جز دعای شاه
ممکن روایتی نه بگفتست و دفترست
آرامش دلم نه ز چشم مکحلست
واسایش تنم نه ز زلف معنبرست
خارم به جای گل همه در جیب و دامنست
خونم به جای مل همه در جام و ساغرست
تارست در وثاقم اگر ماه نخشبست
خارست در کنارم اگر سرو کشمرست
نوشم به کام نیش شد از بخت واژگون
کاین داوری به عهد تو کس را نه باورست
پیر ار چه گشته ام نبود هیچ غم از انک
اندر دعای شاه جوانیم در سرست
یا رب بقای دولت شه باد جاودان
جاوید چون به دولت شاهی برابرست
بادا غبار موکب شه زیب چهر مهر
تا زینت سپهر ز خورشید انورست
حکم قضا و رای قدر بر مراد شاه
تا در صدور حکم قضا چرخ مصدرست