" rel="stylesheet"/> "> ">

در گله از حاج اکبرنواب و مدح فخرالعلماء و ذخرالفضلاء ابوالحسن الفسوی الشهیر به خان داماد فرماید

ترک من آفت چینست و بلای ختن است
فتنه پیر و جوان حادثه مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی کردم
زان سر زلف که هم دلبر و هم دل شکن است
کایهاالقوم بدانید که آن زلف سیاه
چون غرابیست که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشید که اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادام که اینک مژه است
گوهر افشانده ز یاقوت که اینم سخن است
قرص خورشید که معروف بود در همه شهر
بسته بر سرو و به جد گوید کان روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مرا گوید ها طره و رخسارم بین
چون نکو بینم آن سنبل و این نسترنست
نارون را قد خود خواند و من خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ای گل مدهم عشوه که این یاسمن است
آن نه گیسوست معلق به زنخدان او را
که به سیمین چهی آویخته مشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفه تر اینکه به جد گویم کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طره او دل ما برده ازان پر گر هست
زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است
تا کند آتش رویش جگر خلق کباب
لب لعلش نمکست و مژه اش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح اگر نیست چرازنده به عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هست که اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغ گفتی ز هوا بر سر سایه فکن است
گفتم اهلا لک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبا لک خاموش چه جای سخن است
هان بمازار دلم را که نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو ز نخ کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
که مرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زان باده دیرینه گرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیت الحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هی همی گفت که می داروی رنج و محن است
مست چون گشت به رخ خون جگر ریخت چنانک
رخش از خون جگر گفتی کان یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلع عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به گوشم که ز صدر زمن است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایت که نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو می راند و خود می داند
که سخن های تو پیرایه در عدن است
حق گواهست که گفتار تو در گوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنست که بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بس که گزیدست جگر
عجبی نیست گر از مدحت آن ممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاء الله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای ترک بگو ترک شکایت که خطاست
گله از صدر که هم عادل وهم مؤتمن است
کینه با شعر من و شعر تو گر جست رواست
فتنه اند این دو و آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاء الله
می توان گفت در این قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم من آنکو ز شرف پنداری
دو جهان روح مجرد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظم که بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر وزللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر او در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهرمن است
برق پیکانش بهر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مرزغن است
مهر او ماهی کش جان موالی فلک است
رمح او شمعی کش قلب اعادی لگن است
گر نه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خویشتن است
گوهر مهر ترا جان مؤالف صدف است
سبزه تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفت فضل و دلت الفت شیر و شکرست
قصه جود و کفت قصه تل و دمن است
هر کجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است
هر کجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هر کجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بد سگال تو به جان سختی اگر کوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفت کوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتش هست کش اندر دل خارا وطنست
گر ز فولاد تو آتش کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانت که مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
گله ام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گر چه زخمش به تن از تیغ گو پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از ناله زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول
کز در کبر سخنشان همه از ما و من است
صله یی از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علم الله که کم از ما و من است
همه در جامه فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی که به تنشان کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصله رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
این مرض زاد هم الله همه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانند که پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزدایم ولی
نه هر آنکو ز قرن زاد اویس قرن است
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیک دستوریم از عقل بلا تعجلن است
تا عجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دامن دمن است
اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال
یک جهان نور نثارش به سر از ذوالمنن است