" rel="stylesheet"/> "> ">

در ستایش امیر دیوان میرزا نبی خان فرماید

عید آمد و آفاق پر از برگ و نوا کرد
مرغان چمن را ز طرب نغمه سرا کرد
بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ
عید آمد و کارش همه با برگ و نوا کرد
هم ابر لب لاله پر از در عدن ساخت
هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
با ساغر می لاله در آمد ز در باغ
گل جامه دیبا به تن از وجد قبا کرد
گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل
برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد
الحمد خدا را که درین عید دلفروز
هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد
آن ترک ختایی که ز ما بود گریزان
خجلت زده باز آمدو اقرار خطا کرد
یک چند ز بی برگی ما آن بت بی مهر
چون طره برگشته خود رو به قفا کرد
و امروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم
چون طالع فرخنده ما روی به ما کرد
مانا که خبر یافت که شمس الامرا دوش
کام دل ما از کرم خویش روا کرد
من رنج و عنا داشتم او گنج و غنا داد
زین گنج و غنا چاره آن رنج و عنا کرد
باری چه دهم شرح درآمد بتم از در
واهنگ وفا قصد صفا ترک جفا کرد
خجلت زده استاد سرافکنده و خاموش
چندانکه مر خجلتش از خویش رضا کرد
برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم
فی الحال بخندید و دعاگفت و ثنا کرد
گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی
گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد
دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم
زیرا که به خوبان نتوان چون و چراکرد
برجست و به گنجینه شد و شیشه و ساغر
آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد
می ریخت به پیمانه و نوشید و دگربار
پر کرد و به من داد و هم الحق چه بجا کرد
بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه
هر وام که بر گردن خود داشت ادا کرد
روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید
هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد
گه شاکر وصل آمد و گه شاکی هجران
گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد
گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست
گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد
بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق
هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد
گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت
یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد
گه رقص و گهی وجد و گهی خشم و گهی ناز
الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد
گفتم صنما آگهیت هست که گردون
چرخی زد و ایام به کام شعرا کرد
خجلت زده خندید که آری بشنیدم
جودی که به جای تو امیرالامرا کرد
سالار نبی خلق نبی اسم که جودش
چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد
بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت
شاخ امل از شوکت او نشو و نما کرد
جوزا ز پی طاعت او تنگ کمر بست
گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد
ای میر جوان بخت که یزدان به دو گیتی
خشم و کرمت را سبب خوف و رجا کرد
گردون صفت عزم تو پوینده زمان گفت
گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد
از جور جهانش نبود هیچ رهایی
هر کس که ز کف دامن جود تو رها کرد
هر روز شود رایت خورشید جهانگیر
از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد
گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش
زشتست بدانگونه کزو مرگ ابا کرد
خورشید که کس دیدن رویش نتوانست
چون ماه نوش رای تو انگشت نما کرد
جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه
کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد
میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید
هشدار که چندان نتوان جود و سخا کرد
ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان
شب را نتواند کسی از روز جدا کرد
زر دست چو خجلت زدگان دیده خورشید
مانا که سجود درت از روی ریا کرد
اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست
کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد
باران همه بر جای عرق می چکد از ابر
پیداست که از دست کریم تو حیا کرد
تو مایه آسایش خلقی و به ناچار
خود را به دعا خواست ترا هر که دعا کرد
یا رب چو خضر زنده و جاوید بماناد
هر کس که سر از مهر به پای تو فدا کرد