مگر شرمنده از تیغ شه و ابروی جانان شد
که امشب ماه عید اندر نقاب ابر پنهان شد
و یا ابراز پی ایثار بزم جشن عید شه
به رغم سیم ماه نو ز باران گوهرافشان شد
و یا بهر مبارک باد عید از عالم بالا
نزول رحمت حق شامل احوال سلطان شد
حسن شاه غضنفر فر که خاک نعل شرنگش
طراز افسر فغفور و زیب تاج خاقان شد
قضا امری که رایش مظهر خورشید و ماه آمد
قدر قدری که طبعش مخزن انعام و احسان شد
جهان داور جهانداری که از معماری عدلش
سرای امن گشت آباد و کاخ فتنه ویران شد
به میزان سعادت هم ترازو گشت با تختش
از آنرو منزل ناهید اندر برج میزان شد
گرایان می نشد دست تطاول بر گریبانی
از آنرو کامن با دوران او دست و گریبان شد
ز انصافش چنان رسم ستم برخاست از گیتی
که با شیر ژیان بنگاه آهو در نیستان شد
مگر می خواست کردن آشنا در بحر خون تیغش
که همچون مردم آبی ز پا تا فرق عریان شد
حسامش حامی دینست و زینم بس شگفت آید
که همچون کافر حربی به خون خلق عطشان شد
برابر کی شود با ابر دست راد او عمان
که از هر قطره اش زاینده صد دریای عمان شد
نظر بر عفو شه دارند زین پس صالح و طالح
که لطف و قهر خسرو ناسخ فردوس و نیران شد
بریدی بادپا کو تا به ملک زاوه بشتابد
سراید بد سگال شاه را کز اهل طغیان شد
که ای از کید اهریمن زنخ پیچیده از فرمان
چه شد کاخر روانت غرقه دریای خذلان شد
چرا پیچیدی از فرمان شاهی سر که فرمانش
روان در نه سپهر و شش جهات و چار ارکان
تو از کابل خدا افزون نیی کز کینه لشکرکش
ز هند و قندهار و سند و لاهور و سجستان شد
دمان با چل هزار افغان آتش خوی آهن دل
که هر یک لاشه بیجانشان همدست دستان شد
به ناپاک اعتقاد خویش کز نیرنگ قیرآگین
به عزم رزم شاه و ترکتاز ملک ایران شد
سرانجام از هراس غازیان شاه شیر اوژن
گریزان از در دست و غار و تابملتان شد
هم از خوارزم شه برتر نیی کز کین سپاه آرا
ز مرو و اندخود و قندز و بلخ و شبرقان شد
روان با سی هزار اهرن منش عفریت جادوگر
به عزم رزم شاه و فتح اقلیم خراسان شد
سرانجام آن هم از آسیب مال و جان و تاج و سر
گریزان چون گراز از بیم شیر نر گرازان شد
چگویم چون تو خود زین پیش دستی و می دانی
که از الماس گون تیغش جهان کوه بدخشان شد
مگر این نی همان شهزاده کاندر بند قهر او
تنت همچون برهمن بسته زنجیر رهبان شد
مگر این نی همان شاهی که اندر دشت کافر دژ
ز سهم سهم خونریزش به چرخ افغان افغان شد
مگر این نی همان گردنکشی کز تیشه قهرش
برابر با زمین بنیان بام و بوم ملتان شد
مگر این نی همان پیل پلنگ آویز شیرافکن
که از صد میل پیل از صدمه گرزش گریزان شد
مگر این نی همان ارغنده شیر بیشه مردی
که اندر بیشه شیر از بیم شمشیرش هراسان شد
مگر این نی همان اسب افکنی کز گرد شبرنگش
هوای پهنه هیجا فضای بربرستان شد
مگر این نی همان خاور خداوندی که فوجش را
غنیمت از دیار خاوران تا ملک ختلان شد
مگر نی این همان گیتی کنارنگی که خصمش را
هزیمت از دیار روس تا مرز کلوران شد
مگر این نی همان جمشید افرنگی که جیشش را
به مفتاح ظفر مفتوح هفت اقلیم دوران شد
مگر این نی همان کیخسروی کاسفندیار آسا
ز ایران لشکر آرا از پی تاراج توران شد
شها افسر ستانا تاج بخشا مملکت گیرا
تویی کز تابش رایت خجل خورشید تابان شد
ز بس طوفان خون آورد شمشیر جهانسوزت
ز خاطر باستان را داستان نوح و طوفان شد
چنان شد بی نیاز از جود دستت آز در عالم
که در چشم مساکین سنگ و گوهر هر دو یکسان شد
زمین ملک از طراحی دهقان عدل تو
طراز خانه ارژنگ و زیب باغ رضوان شد
بدانسان آمد آباد از ازل ملک وسیع تو
که هر چیز اندرو پیدا بغیر از نام پایان شد
عدو آشفته زلف پر خمت را خواب دید آنگه
به صد آشفتگی بیدار از آن خواب پریشان شد
شراری در جهان جست از تف تیغ شرربارت
هویدا آنگه از خاکسترش الوند و ثهلان شد
بقای جاودانی ملک را بخشد جهانسوزت
به ظلمات نیام از آن نهان چون آب حیوان شد
الا تا مردمان گویند فتح قلعه خیبر
به عون بازوی کشورگشای شیر یزدان شد
چنان مفتوح گردد ملک خصم از تیغ و بازویت
که گوید هر کسی زه زه عجب فتح نمایان شد