دلی که هر چه کند بر مراد یار کند
نخست ترک مراد خود اختیار کند
اگر چه ترک مراد خود اختیاری نیست
که عاشق آنچه نماید به اضطرار کند
غریب را که به غربت اسیر یاری شد
که گفته بود اقامت در آن دیار کند
به اضطرار کمندش برد به جانب شهر
غزال را که به صحرا کسی شکار کند
ولی غزال از آن پس که شد اسیر کمند
جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند
ز قید صورت و معنی کسی تواند رست
که در هوای یکی ترک صدهزار کند
نخست آیت فرقان عاشقی حمدست
که حمد پیشه کند هر که رو به یار کند
نه با ارادت او نام مال و جاه برد
نه با محبت او فکر ننگ و عار کند
بلاست یکه سواری ستاده در صف عشق
کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند
محیط دایره آن کس به سر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند
نه عاشقست کسی کز ملامت اندیشد
که هر که می طلبد صبر بر خمار کند
نه رستمست کسی کز مصاف رویین تن
سپر بیفکند و ترک کارزار کند
نه عاشقست چو بلبل کسی به صورت گل
که احتزاز ز گلچین و زخم خار کند
به کیش عشق کمان وار گوشمالش ده
چو تیر هرکه ز قربان شدن فرار کند
به اتفاق بزرگان کسیست طالب گنج
که مشت تا به کتف در دهان مار کند
کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست
که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل
ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند
چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر
به صد بلا اگرم عشق او دوچار کند
هزار گونه جفا دیدم از جهان و هنوز
دلم متابعت مهر آن نگار کند
نگار نام بتست و بتی بود مه من
که ماه سجده بر او صدهزار بار کند
دمیده مشک خطش گویی آن دو آهوی چشم
بر آن سرست که مشک خود آشکار کند
رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف
سیاه کار نکو را سیاه کار کند
به ملک روم اگر چین زلف بگشاید
فضای ممکلت روم زنگبار کند
به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد
چو شعر من همه آفاق مشکبار کند
چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف
چو ماه چارده جا اندران حصار کند
به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم
به هر دو وقت مرا دیده لاله زار کند
به حیله کس نتواند برو چشاند زهر
که زهر را لب او شهد خوشگوار کند
مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسانست
که او به چهره خزان مرا بهار کند
وگر بهشت دهندم کناره می گیرم
در آن زمان که مرا جای در کنار کند
هر آنکه هست خریدار ماه صورت او
فلک ز مهر بر او مشتری نثار کند
چگونه در شب تاریک خوانمش بر خویش
که جلوه رخ او لیل را نهار کند
دکان مشک فروشست گویی آن سر زلف
که طبله طبله برو مشک چین قطار کند
خلیفه شب و روزست زانکه گیتی را
به چهره روشن سازد به طره تار کند
به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی
که مدح و منقبت صاحب اختیار کند
کهینه بنده خسرو مهینه خواجه عصر
که روزگار به ذات وی افتخار کند
فضای مملکت عصر را مساعی او
بدان رسیده که آزرم قندهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند
هنوز ناشده در خاک برگ و بار کند
کس ار به باع برد نام او عجب نبود
که مرغ مدحش از اوج شاخسار کند
ز شرم همت او بحرها عرق ریزند
اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند
وگر زبانه کشد تیغ او به بحر محیط
هر آنچه آب بود اندرو بخار کند
همین نه مدحت خسرو کند به بیداری
که چون به خواب رود مدح شهریار کند
به حزم توسن اجرام رانماید زین
به بخت بختی افلاک رامهار کند
به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد
به کلک گاه سخا گنج را نزار کند
چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم
که نامه را گه تحریر زرنگار کند
عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد
اگر به خلد برندش خیال نار کند
به روز رزم که گردون سیاه پوش شود
ز بسکه گرد سپه بر فلک گذار کند
بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم
همی ز هر طرف آسیمه سر مدار کند
زبسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین
زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند
امل به روز بقا خنده قاه قاه زند
اجل ز بیم فنا گریه زار زار کند
به گرد معرکه گردون ستاده سرگردان
که در میانه اگر گم شود چکار کند
سپهر پشت نماید زمین شکم دزدد
دمی که دست بر آن گرز گاوسار کند
سنان نیزه او را زمانه از سر خصم
گمان شاخ درختان میوه دار کند
زهی سخای تو چندان که حرص همت تو
گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند
مخالفت چو شود کشته سرفرازترست
از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند
به چشم فتنه که در خواب باد تا محشر
بلارکت اثر برگ کوکنار کند
کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش
که دایه تربیت طفل شیرخوار کند
ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن
که عنکبوت نیارد مگس شکار کند
به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ
به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند
حساب نیک و بد خلق را به روز جزا
به نیم لحظه تواند که کردگار کند
ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد
عطا و جود ترا یک به یک شمار کند
بزرگوارا این خادمت ز بیجایی
بدان رسیده که از مملکت فرار کند
نه آتشست که بالا رود به چرخ اثیر
نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
نه شیر شرزه که در بیشه معتکف گردد
نه مار گرزه که آرامگه به غار کند
نه قمری است که بر شاخ سرو گیرد جای
نه مرغ زار که مأوا به مرغزار کند
نهنگ نیست که ساکن شود به لجه بحر
پلنگ نیست که مسکن به کوهسار کند
فرشته نیست که بر آسمان گشاید بال
ستاره نیست که گرد فلک مدار کند
نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش
نه آب جاری تا جا به جویبار کند
نه عقل صرف که در لامکان مکان گیرد
نه جان پاک که بی جایی اختیار کند
نهنگ لجه فضلست و دست او دریا
از آن عزیمت دریا نهنگ وار کند
گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن
نه جایگه به صدف در شاهوار کند
گرفتم آنکه بود مهر نور بار هنر
نه جایگه به فلک مهر نور بار کند
ز التفات تو دارد طمع که چون خورشید
به خانه یی چو چهارم فلک مدار کند
حکیم گوید کاینده را همی زیبد
که حال خود را از رفته اعتبار کند
هزار خانه و کشور بدان کسی دادی
که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند
همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای
که انقلاب جهان هر دو را غبار کند
مگر مدایح من در زمانه ماند و بس
کش از محامد تو چرخ یادگار کند
سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی
به مدح عنصری امروز افتخار کند
جهان از آن همه آواز سنج سنجر شاه
به شعر انوری امروز اختصار کند
بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم
مگر که لطف تو بازم امیدوار کند
به هر که تا که بود نام از یسار و یمین
قضا یمین ترا مایه یسارکند