" rel="stylesheet"/> "> ">

در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزا فرماید

هر جاکه پارسی بت من جلوه گر شود
بس شیخ پارسا که به رندی سمر شود
گر در طراز شاهد من بگذرد به ناز
از طلعتش طراز طراز دگر شود
ور بگذرد به عزم سیاحت به روم و چین
هر جا بتی است سنگدل و سیمبر شود
ور بنگرد به باغ گل از بهر دیدنش
با آنکه جمله روست سراپا بصر شود
زان رو به چشم من مژگان نیشتر شده
تا خون فشانیم ز غمش بیشتر شود
یزدان که آفریده مژه بهر پاس چشم
پس چون همی به چشم مرا نیشتر شود
زان نیشتر چو شیشه حجام هر دمم
لبریز خون دو دیده حسرت نگر شود
در موج خون دو دیده من ماندی بدان
کوه عقیق سایه فکن در شمر شود
ای لعبت حصار ز رخ پرده برفکن
زان پیش کاب دیده من پرده در شود
بنیاد صبر و طاقتم از روی و موی تو
تا کی چو روی و موی تو زیر و زبر شود
زیر و زبر همی چکنی روی و موی خویش
مگذار ابر تیره حجاب قمر شود
حالم تبه نخواهی خال سیه بپوش
کان دانه دام مردم صاحب نظر شود
رخسار آبدار تو در زلف تابدار
ماند به گرد ماه که کژدم سپر شود
کژدم سپر شود مه گردون وای شگفت
در پیش گرد ماه تو کژدم سپر شود
بیداد گر چه عادت ترکان بود
ترکی ندیده ام چو تو بیدادگر شود
هر جا که قدفرازی جانها هبا بود
هر جا که رخ فروزی خونها هدر شود
با آنکه از غم تو به عالم شدم علم
هر روز حال من علم الله بتر شود
دل رند و لاابالی و شیدا شد از غمت
خرم غمی که مایه چندین هنر شود
تو دل بری و روزی ما خون دل بود
تو می خوری و قسمت ما دردسر شود
گویی دو چشم من شمری پر کواکبست
هر شب که بی رخ تو کواکب شمر شود
آیی شبی به دامنم ای کاش مر مرا
تا دامنم ز سروقدت کاشمر شود
زی مرز غاتفر به ساحت چرا رویم
هر جا تو پرده برفکنی غاتفر شود
ور نسخه یی برند ز رویت به زنگبار
یغما شود حصار شود کاشغر شود
چونان که سیم اشک من از رنگ لعل تو
مرجان شود عقیق شود معصفر شود
ای ترک جز لبت شهدالله نیافتم
شهدی که پرده دار سی و دو گهر شود
جز زلف تیره تو ندیدم که زاغ را
ماه دو هفته تعبیه در زیر پر شود
آهو کند ز خون جگر مشک و مشک را
زاهوی مشکبار تو خون در جگر شود
خالت به زیر زلف گراید به رخ چنانک
هندویی از حبش به سوی شوشتر شود
ترکا تویی که از دل سختت بر آب جوی
افسونی ار دمند به سختی حجر شود
یا حسرتا بدین دل سختی که مر مراست
مشکل که تیر ناله ما کارگر شود
از عشق روی و موی تو بی خواب و خور شدم
وین عیش عاشقست که بی خواب و خور شود
برخیز و می بیاور و بنشین و بوسه ده
تا جیب و آستین و لبم پر شکر شود
یک ره میان بزم به عشرت کمر گشای
تا بو که دست من به میانت کمر شود
از فر بخت تخت سلیمان دهم به باد
گر دل مرا به مور خطت راهبر شود
طوبی لک ای نگار بهشتی که قامتت
طوبی صفت هماره به خوبی سمر شود
برجه بیا بگو بشنو می بده بنوش
مگذار عمر بر سر بوک و مگر شود
وز بهر آنکه رنج جهانت رود ز یاد
چندان بخوان مدیح ملک کت ز بر شود
تا تنگ شکرت که در آن جای بوسه نیست
باشد که بوسه جای شه نامور شود
شاه جهان فریدون کاندر صف نبرد
گردون چو گرد خنگ ورا بر اثر شود
آن بوالمظفری که غبار سمند او
هنگام وقعه سرمه چشم ظفر شود
نه وهم با رکایب او همعنان رود
نه چرخ با عزایم او همسفر شود
هر آهویی که در کنف حفظ او گریخت
نشگفت اگر معاینه چون شیر نر شود
جایی نبیند از جهت جاه او برون
تا هر کجا که پیک نظر پی سپر شود
تا گه بود بر ایمن و گاهی برایسرش
گه ماه تیغ گردد و گاهی سپر شود
ماند همی به گرز تو در دست راد تو
گر کوه بوقبیس به بحر خزر شود
صیت عطای تست که چون نور آفتاب
یک چشم زد ز خاور تا باختر شود
تا پشت بوالبشر بگریزد ز بیم تو
گر نطفه عدو ز سنانت خبر شود
کمتر نتیجه یی بود از لطف و عنف تو
هر خیر و شر که حامله نفع و ضر شود
کمتر وسیله یی بود از مهر و کین تو
هر نفع و ضر که رابطه خیر و شر شود
هر خشک و هرتری که به هر بحر و هر بریست
گاه نوال جود ترا ماحضر شود
حزم تو اختراع وجود و عدم کند
رای تو پیشکار قضا و قدر شود
لله درک ای ملکی کز هراس تو
در چشم مور شیر ژیان مستتر شود
نبود عجب که نطفه خصمت ز بطن مام
از بیم باژگونه به صلب پدر شود
تنها نه جانور شود از هیبتت گیا
کز رحمت تو نیز گیا جانور شود
هر نطفه یی ز کلک تو تخم عنایتیست
کز آن هزار شاخ امل بارور شود
بر نیل مصر تابد اگر برق تیغ تو
آبش شرار گردد و موجش شرر شود
در بزم مادح تو فلک پهن کرده گوش
تا از مدایحت چو صدف پر درر شود
بر درگهت نماز برد از در نیاز
هر صبح کافتاب ز مشرق بدر شود
از بیم برق تیغ تو در دودمان خصم
مشکل که هیچ نطفه ازین پس پسر شود
زان ساده شد چو اطلس رومی مهین سپهر
تا جامه جلال ترا آستر شود
آتش کشد نفیر و ز دل برکشد زفیر
خصم ترا به حشر مقر گر سقر شود
خصم ترا به جنت اگر جا دهد خدای
جنت سقر شود چو مر او را مقر شود
روزی که از هزاهز ترکان فتنه جوی
اقطاع روزگار پر از شور و شر شود
مغز ستاره از شرر تیغ بردمد
گوش زمانه از فزع کوس کر شود
گردون شود چو بیشه شیران مردمال
از تیر چوبهاکه به عیوق بر شود
ای بس صلیبها که شود در هوا پدید
چون تیرها مقاطع با یکدگر شود
احجار پهنه جوشن و خود و زره شود
اشجار عرصه ناوک و تیغ و تبر شود
نوک سنانت از جگر خصم نابکار
خون آنقدر خورد که به رنگ جگر شود
از آب هفت دریا تف سنان تو
نگذارد آنقدر که پی مور تر شود
دیبای سرخ گسترد از بس پرند تو
دشت وغا معاینه چون شوشتر شود
تا بنگرد نبرد تو در دشت کارزار
خود یلان چو درع سراپا بصر شود
در دست دشمن تو زبانی شود سنان
تا سر کند فغان و برو نوحه گر شود
شاها گر این قصیده شود مر ترا پسند
چون صیت همتت به جهان مشتهر شود
چون سیم و زر عزیز بود لیک خود مباد
کاو نزد شاه خوارتر از سیم و زر شود
او چون گهر یتیم بود شه یتیم دوست
شاید گر از قبول ملک مفتخر شود
گو شاهم اعتبار کند گر چه گفته اند
«یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود »
گر چه ز طول مدح تو کس را ملال نیست
لیکن به ار ثنا به دعا مختصر شود
چون جیب قوس سینه خصمت دریده باد
چندان که خط سهم عمود وتر شود
جاری چو آب امر تو در کوه و دشت باد
ساری چو باد حکم تو در بحر و بر شود