پیک دلارام دی درآمد از در
نامه یی آورد سر به مهر ز دلبر
جستم و بگرفتم و گشودم و دیدم
یار نوشتست کای ادیب سخنور
خیز و مبوی ار به دست داری سنبل
خیز و منوش ار به کام داری ساغر
آب بزن حجره را گلاب بیفشان
برگ بنه خانه را شراب بیاور
یار بخوان می بخواه بزم بیارا
نقل بهل گل بریز فرش بگستر
چون سر زلفم بسای مشک به هاون
چون خم جعدم بسوز عود به مجمر
عیش موفا کن از شراب مصفا
بزم معطر کن از گلاب مقطر
ساز سماع مرا بساز ز هر باب
برگ نشاط مرا بخواه ز هر در
نقل و می و شمع و شهد و شکر و شاهد
رود و نی و تار و عود و بربط و مزهر
هیچ خبر نستت مگر که دل من
زین سفر دیر باز گشته مکدر
هشت مه افزونترست کافتان خیزان
گرد صفت می شتابم از پس لشکر
زین سر از یال اسب دارم بالین
زیر تن از زین رخش دارم بستر
دشت مرا مجلست و هامون محفل
گرد مرا خیمه است و گردون چادر
خیمه من چرخ هست و حجره بیابان
مسند من زین و خوابگاه من اشقر
چرم تن من مراست گویی جوشن
مغز سر من مراست گویی مغفر
گویی با جوشن آفریدم ایزد
گویی با مغفر آوریدم داور
تختم یکران شدست و چترم خورشید
خودم زینت شدست و درعم زیور
غالیه ام گرد راه و شانه سرانگشت
ماشطه ام آفتاب و آینه خنجر
گرد هست ار به چشم دارم سرمه
خاک رهست ار به زلف پاشم عنبر
شیب و فراز جهان بریدم و دیدم
معظم معموره جهان چو سکندر
گه به مغاکی شدم بر آن روی ماهی
گه به ستیغی شدم بدان سوی اختر
گه به نشیبی ز حد هستی بیرون
گه به فرازی ز آفرینش برتر
رخت سپردم گهی به مخزن قارون
تخت نهادم گهی به پشت دو پیکر
گاه ز سرما لبم کفیده چو پسته
گاه ز گرما تنم تفیده چو اخگر
بسکه ببوسید نعل موزه عزمم
موم صفت نرم شد رکاب تکاور
خودم فرسوده گشت و درعم سوده
رخشم آسیمه گشت و شخصم مضطر
بارم در گل نشست و خارم در دل
تابم از رخ پرید و خوابم از سر
رخشم نالان که بس کن آخر بنشین
از در رحمت یکی به حالم بنگر
مرغ نیم تا یکی پرم ز بر و زیر
برق نیم تا به کی جهم به که و در
چرخ نیم تا به کی خرامم ایدون
باد نیم تا به کی شتابم ایدر
چند دوم چون نیم نبیره گردون
چند روم چون نیم سلاله صرصر
من نه خیالم چنین چه پویم ایدون
من نه گمانم چنین چه رانم ایدر
رانت مگر آهنست و گامت فولاد
جانت مگر خاره است و جسمت مرمر
چند دهم شرح هیچ دیده مبیناد
آنچه بدیدم ز رنج و انده بی مر
جسمم بیتاب گشته چهرم بی آب
چشمم بی خواب گشته جانم بی خور
گر تو ببینی مرا یقین نشناسی
ورت بگویم منم نداری باور
جز که به گرمابه تن بشویم و رخسار
گرد برافشانم از دو زلف معتبر
غالیه سایم به زلف و غازه به رخسار
رنگ کلف بسترم ز ماه منور
هی بزنم شانه بر دو بیچان سنبل
هی بکشم سرمه در دو مشکین عبهر
تا زند این راه جان به شوخی غمزه
تا شود آن دام دل به حلقه چنبر
باده خورم یک دو ساتکین سپس هم
تا دو رخ بشکفد چو لاله احمر
وانگه بر عادت قدیم که دانی
مدحت فخرالانام خوانم از بر
اصل طرب فصل جود میر معظم
بحر کرم بدر ملک صدر مظفر
فارس دولت نظام ملک شهنشاه
حارس ملت قوام دین پیمبر
حاجی آقاسی آنکه خاک درش را
میران آیین کنند و شاهان افسر
از کرم اوست هر چه رزق به گیتی
وز قلم اوست هر چه عیش به کشور
روزی او می خورند عارف و عامی
نعمت او می برند مؤمن و کافر
همت او چون ابد ندارد پایان
فکرت او چون فلک ندارد معبر
زایر درگاه او به گام نخستین
پای گذارد به فرق چرخ مدور
ای نفست نفس را به یزدان داعی
وی سخنت عقل را به یزدان رهبر
راز بیان تو خواست تا بنماید
ایزد از آن آفرید چشمه کوثر
سر جلال تو خواست تا بگشاید
باری از آن خلق کرد گنبد اخضر
فیض نیارد ز هم گسست وگرنه
با تو تمامست آفرینش داور
حبر سر خامه ات چکیده به عمان
ورنه ز عمان نزاید این همه گوهر
منبت کلک تو بود هند وگرنه
این همه از هند می نخیزد شکر
آیت عزمت به کشتی ار بنگارند
باز ناستد به صد هزاران لنگر
خاطر خصمت به آذر ار بنمایند
می برود گرمی از طبیعت آذر
حکمت کونین در وجود تو مدغم
دولت جاوید در رضای تو مضمر
مور شود به اعانت تو سلیمان
باز شود با اهانت تو کبوتر
گویا زاید ز حرص مدح تو کودک
بینا روید ز شوق روی تو عبهر
خشم تو است ار شود هلاک مجسم
لفظ تو است ار شود حیات مصور
برگ درختان بود به مدح تو گویا
ریگ بیابان شود ز وصف تو جانور
رقص کند ز اهتزاز مدح تو دیوان
وجد کند ز اشتمال وصف تو دفتر
جود تو همچون ابد ندارد پایان
فکر تو همچون فلک ندارد معبر
جوهر امر تو با قضاست مرکب
گوهر ذات تو با سخاست مخمر
چشم ضمیرت به نور علم ببیند
نیک و بد خلق تا به عرصه محشر
نقد هنر با دوام جود تو رایج
ذات عرض با قوام عدل تو جوهر
ساکنی و صیت تو چو پرتو خورشید
هر روز از باختر رود سوی خاور
ثابتی و عزم تو چو کوکب سیار
گردد دایم به گرد توده اغبر
خشم تو بر دوستان تست عنایت
کاتش سوزان بود حیات سمندر
لطف تو بر دشمنان تست سیاست
کاب روان بود مرگ قبطی ابتر
کلکت شهباز حکمتیست که او را
علم و هنر بال هست و فتح و ظفر پر
پوید و در پویه اش نظام ممالک
جنبد و در جنبشش قضای مقدر
گل خورد و در شاهوار کند قی
ره برد و راز روزگار کند سر
هست دو انگشت نی بویژه که او را
گشته جهان قاف تا به قاف مسخر
هیچ شنیدی خدایگانا کز تب
تافت تن و جان من چو بوته زرگر
گر نبد از هیبت جلال تو از چه
زینسان تب لرزه ام افتاد به پیکر
زیر و زبر باد روزگار عدویت
تا که زمین زیر هست و گردون از بر