چو حسن تربیت گردد قرین با پاکی گوهر
ز رشحی آب خیزد در زمشتی خاک زاید زر
سرشت خاک کان با آب نیسان گرچه پاک آید
ولی از فیض خورشیدست کان زر گردد این گوهر
بسی زحمت برد دهقان که در زیرزمین تخمی
پذیرد بیخ و یابد شاخ و گیرد برگ و آرد بر
اگر فولاد کانی را نبودی تربیت لازم
ز کانها ساخته زادی سنان و ناوک و خنجر
به عمری بندگان را تربیت از خواجگان باید
که شاگردی شود استاد و گردد کهتری مهتر
سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را
نماید ذوالفقاری اژدها اوبار و ضیغم در
شعیبی باید و صدیق بی عیبی که چون موسی
شود بعد از شبانیها کلیم الله و پیغمبر
رسولی باید و نفس مسلمانی که چون سلمان
رود اندر مداین صیت او همدوش با صرصر
چنان چون حاجی آقاسی بباید خواجه یی دانا
که سربازی کهین را با مهین گردون کند همسر
بلی در راه طاعت چون حسین خان هرکه سر بازد
ستاره بایدش خادم زمانه بایدش چاکر
ز سربازی سرافرازی به حدی یافت در خدمت
که پر ابلقش ساید بر اوج گنبد اخضر
چو در تبریز شد لبریز از خون جگرچشمش
ز حرمان حضور شه چنان کز سرخ می ساغر
به ری آمد ز آذربایجان وز یاری یزدان
همای همت خواجه فکندش سایه بر پیکر
سفیر روم و افرنجش نمود و شد به روم از ری
بدان شوکت که از یونان به ایران آمد اسکندر
هنرها کرد و خدمتها نمود و رفت و باز آمد
دلش از مهر شه فربه تنش از رنج ره لاغر
ملک منشور یزدش داد و سالی چند بود آنجا
که شد در فارس غوغایی و خواند او را به ری داور
به فر شاه و عون خواجه شد سالار ملک جم
به یزد افزوده شد شیراز و تنها شد بدان کشور
به ماهی فتنه سالی نشاند و کاخ و بستان را
عمارت کرد و کشت افزود و نهر آورد و جوی و جر
پس از سالی دو کاندر مرز خاور زاده آصف
چو اهریمن خیال خودسری افتادش اندر سر
به حکم خواجه زی خاور روان شد لشکری از ری
چو صنع سرمدی بی حد چو علم احمدی بی مر
سپاهی مشتشان کوپال و سرشان خود و تن جوشن
نگهشان تیر و مژگانشان سنان ابرو پرندآور
به جای تن نهفته یک چمن شمشاد در جوشن
به جای سر نهاده یک احد فولاد در مغفر
به همراه سپه سی توپ رعد آوا که در هیجا
بتوفد از دهان هر یکی چندین هزار اژدر
گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نایب دوزخ
دهانشان رهگذار برق و غوشان نایب تندر
سپاه شه چو در بسطام شد با خصم رویارو
غریو توپ رعد آشوب بر گردون شد از اغبر
اجل شد گاز و تن آهن حوادث دم زمین کوره
تبرزین پتک و سر سندان و مرد استاد آهنگر
ازین سو جیش شه نابسته صف چون مژه جانان
از آن سو جیش خصم آشفته شد چون طره دلبر
غرض زان پیش کاین آشوب خیزد میر ملک جم
به ری رفت و نمود ایثار جیش شاه دین پرور
چو پویان باد صد اسب و چو گردون تاز صد بختی
چو کان بس صره سیم و چنان چون که دو صد استر
به عون خواجه هر روزش فزون شد شوکت و عزت
چو ماه نوکش افزاید فروغ از خسرو خاور
نظام الدوله کردش نام و شاهش داد شمشیری
که بینی بر نیامش آنچه در کانها بود گوهر
حمایل چون نمود آن تیغ را گفتی معلق شد
ز خط استوا ماه نوی آموده از اختر
هم از الماس بخشیدش نشانی کز فروغ او
شب تاریک بنماید خط باریک در دفتر
مر آن فرخ نشان چون بر تن آویزد بدان ماند
که از بالای شمشادی دمد یک بوستان عبهر
یکی خضرا حمایل نیز دادش کز پس شاهان
سپهداران و نویینان اعظم را بود درخور
هم او را خواجه تکریمات بی حد کرد و بخشیدش
همایون جبه یی تا جنه جان سازد از هر شر
لباسی تار و پودش از شعاع مهر و نور مه
که روشن شمسهایش شمس گردون را سزد افسر
دو شمسه بر وی از الماس و مروارید آویزان
یکی چون شمس بر ایمن یکی چو بدر بر ایسر
قلمدانی مرصع نیز بخشیدش که پنداری
سراپا ساعد حور ازلآلی گشته پر زیور
هم او را داد رخشان خاتم لعلی بدین معنی
که چون این لعل بادت چهره سرخ از رحمت داور
همانا هفته یی نگذشت کش باز از سر رحمت
قبای خویشتن بخشید گیهانبان کیوان فر
مگو جامه لباسی ز آفرینش و سعتش افزون
سعادتها درو مدغم شرافتها درو مضمر
به سرهنگان لشکر داد فرمان خواجه اعظم
که گرد آیند به افواج سلطانیش در محضر
گلاب و شکر آمیزند و نقل و شهد و شیرینی
دف و شیپور بنوازند و رود و شندف و مزهر
مر او را تهنیت گویند بر تشریف شاهنشه
دل بد خواه او سوزند جای عود در مجمر
قبایی راکه تاری زو اگر در دست حور افتد
پی تعویذ روح او را نهد بر گوشه معجر
پی حرمت به سر بنهاد و شبهت خاست خلقی را
که شاهنشاه گیهانش قبا بخشیده یا افسر
چو زیب تن شدش آن جامه گردون گفت در گوشش
همایون پیکر کش یک جهان جان گیرد اندر بر
الا تا مشک از چین آورند و گوهر از عمان
الا تا شکر از هند آورند و دیبه از ششتر
ز خلق شاه مشکین باد مغز ملک چون نافه
ز نطق خواجه شیرین باد کام بخت چون شکر