مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر
که شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر
به خاک دانش هرگز مکار تخم امید
ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر
به مرد سفله مکن در هوای نان تکریم
به عرق مرده مزن از برای خون نشتر
کریم اگر نبود بهره کی برد دانا
مسیح اگر نبود زنده کی شود عاذر
چو راد رفت ز گیهان چه حمق و چه دانش
چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر
زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل پرست
ستاره نیست مگر دون نواز و دون پرور
چنان بود طلب مردمی ز مردم دون
که کس کند طمع التیام از خنجر
سپهر سهم سعادت نهد به شست کسی
که فرق می نکند قاب و قوس را زوتر
ز مشک لخلخه سازد جعل خصالی را
که اختیار کند پشک را به مشک تتر
کسی که باز نداند دخیل را ز روی
کسی که فرق نیارد سهیل را ز قمر
زبان طعن گشاید به شعر خاقانی
سجل طنز نگارد برای بو معشر
چه روی مهر به قومی که مهرشان همه کین
چه رای سود ز خیلی که سودشان همه ضر
به نیش کژدم هرگز بود ز مهر نشان؟
به ناب افعی هرگز بود ز سود اثر؟
پی سلامت خود در تواتر حدثان
هنودوار ندارند باکی از آذر
ز خار بن نکند مرد آرمان رطب
ز پارگین نکند شخص آرزوی گهر
پلید جفت پلیدست و پاک همسر پاک
ز جنس جنس ندارد به هیچ روی گذر
ز علو قطره از آن ها بطست سوی نشیب
ز سفل شعله از آن ساعدست سوی زبر
به دیو پا چکنی مدح سبعه الوان
به خنفسا چه بری وصف نافه اذفر
برازی این را خوشتر ز دسته سوری
ذبابی آن را بهتر ز بسته شکر
مجو ز گنبد نیلوفری وفاق آزانک
کس آرزو نکند از سراب نیلوفر
ازین مسدس گیتی مدار چشم خلاص
که مهره راه رهایی ندارد از ششدر
خدنگ حادثه را نیست به ز عجز زره
پرنگ نایبه را نیست به ز فقر سپر
به راه صعب فنا رد گذر نخست ز جان
به بحر ژرف رضا برشکن نخست ز سر
گرت سیاحت باید بهل اساس ازبار
ورت سباحت باید بکن لباس از بر
مزن به گام هوس در طریق فقر قدم
مکن به پای هوا در دیار عشق سفر
تو نرم نرم خرامی و دشت بی پایان
تو لنگ لنگ سپاری و راه پر کردر
به پهنه یی که در آن راه گم کند خورشید
به لجه یی که در آن گام نسپرد صرصر
به توسنی چه برآیی که نیستش کامه
به زورقی چه نشینی که نیستش لنگر
زکه سؤال نمایی جوابت آرد لیک
به جز سؤال ازان نشنوی جواب دگر
ز آری آری گوید جواب و از لالا
مرادش آنکه به جز کرده نبودت کیفر
تو بد سگالی و نیکی طمع کنی هیهات
ز خیر خیر تراوش نماید از شر شر
علو منزلت از نیستی بخواه و مگوی
که خط روح کی از نیستی شود اوفر
نگر به صفر که هیچست و در طریق حساب
اقل هر عدد از یاریش شود اکثر
تراکه چشم دوبین با هزار گونه حول
به گنج خانه توحید کی شود رهبر
دوبین چگونه دهد فرع را ز اصل تمیز
دوبین چسان دهد از فرق کل و جزو خبر
بخوان فقر بری دست و آرزو به کمین
به راه عشق نهی پای و اهرمن به اثر
هوای مائده داری و زهر در سکبا
خیال بادیه داری و دزد در معبر
به بحر فقر ز تسلیم بایدت زورق
به دشت عشق ز توحید بایدت رهور
که تا رهاندت این یک ز صد هزار بلا
که تا جهاندت آن یک ز صد هزار خطر
ز خود مجرد بنشین نه از عقار و حشم
ز خود تفرد بگزین نه از دیار و حشر
سبع نیی که تجنب کنی ز یار و دیار
ضبغ نیی که تنفر کنی ز مال و نفر
پی مجاهده نفس تن بهست نزار
که گاه معرکه رهوار به بود لاغر
ز خویشتن چو گذشتی به خویشتن مگرای
ز جان و تن چو رهیدی به جان و تن منگر
ستون خانه شکستی فرود آن منشین
طناب خیمه گسستی به شیب آن مگذر
مه حقیقت جویی به بام عشق برآی
ره طریقت پویی طریق فقر سپر
به جنگ خیبر خیل رسول را صف دار
به صف صفین جیش جهول را صفدر
هزار جنت در یک توجهش مدغم
هزار دوزخ در یک تعرضش مضمر
به نزد حلمش الوند در حساب طسوج
به پیش جودش اروند در شمار شمر
ز مکنتش پر کاهیست گنج افریدون
ز ملکتش کف خاکیست ملک اسکندر
به یک اشارتش اندر فنای صد اقلیم
به یک بشارتش اندر بقای صد کشور
پرند مصری او را قضا بود قبضه
کمند چینی او را فنا بود چنبر
کمینه خادم خدمتگران او خاقان
کهینه بنده خر بندگان او قیصر
مقیم حضرت او باج خواهد از سنجار
گدای درگه او تاج گیرد از سنجر
به نزد جودش کز نجم آسمان افزون
به پیش رایش کز جرم آفتاب انور
یکی نفایه سفالست جام کیخسرو
یکی شکسته کلوخست گنج بادآور
ثبات خاک نبینی دگر به زیر سپهر
مدار چرخ نیابی دگر به گرد مدر
فلک ندارد با باد عزم او جنبش
زمین ندارد با کوه حزم او لنگر
قضا به رشته محور کشد دوال سپهر
که بهر کودک اقبال او کند فرفر
ز مسلخ کرمش روزگار اجری خور
ز مطبخ نعمش کاینات روزی بر
به کاخ شوکت او هفت پرده شادروان
به خوان نعمت او هشت روضه خوالیگر
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارد در نزد آسکون فرغر
همان نشاط ز حزمش سپهر نیلی را
که هوش پارسیان را ز حسن نیلوفر
به زیر سایه فضل اندرش چه کوه و چه دشت
به ظل رایت عدل اندرش چه خشک و چه تر
بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان
به انهدام جهان خشمش ار کند محضر
دگر نبینی زین تخت چارپایه نشان
دگر نیابی زین کاخ هفت پرده اثر
چنان گذر کند از نه سپهر بیلک او
که نوک درزن درزی ز دیبه ششتر
به نوک ناوک او سم صد هزار افعی
بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر
کنایتست ز دست تو ابر در آذار
حکایتیست ز تیغ تو برق در آذر
هم آن در آزار از همت تو در آزار
هم این در آذر از هیبت تو در آذر
به هر چه رای کنی چرخ از آن نتابد روی
به هر چه حکم کنی دهر از آن نپیچد سر
پری به امر تو تعویذ سازد از آهن
عرض به نهی تو اعراض جوید از جوهر
هژبر خشم ترا دهر خسته چنگال
عقاب قهر ترا چرخ مسته ژاغر
مکارم تو چو اسرار سرمدی بی حد
محامد تو چو اوصاف احمدی بیمر
به حصر آن یک اشجار اگر شود خامه
به عد این یک اوراق اگر شود دفتر
نه یک بدیهه آن را مصورست حساب
نه یک خلاصه این را میسرست شمر
پس از نبرد بنی المصطلق به سال ششم
رسول خواست شود با یهود کین گستر
هزار و چارصد از برگزیدگان بگزید
همه هژبر و توانا و گرد و کند آور
نگاشت پورابی نامه یی به خیل یهود
وز آنچه دیده و دانسته بد بداد خبر
ازین خبر همه موسائیان ز آب و چشم
چو ریش فرعون آمود چهرشان به درر
سپس به چاره بدینسان شدند دستان زن
کمان ز یاری غطفان گروه نیست گذر
یکی فرسته فرستیم پر فرست و فریب
مگر به یاریمان یارد آورد یاور
گر آن گره نگشایند این گره از کار
درست خانه و خونمان شود هبا و هدر
یکی ز خیل نضیر و قریظه یاد آرید
کشان چه آمد از کین مصطفی بر سر
سپس فرسته شد و گرد کرد چارهزار
از آن گروه همه نامجوی و نام آور
چو آن گروه دو فرسنگ راه ببریدند
به امر یزدان پروای و ویل شد که ودر
بدان نهیب که در خیلشان فتاد نهاب
به جز ایاب نجستند هیچ چار و چدر
وزان کران به شب تیره آفتاب رسل
بسان انجم پویانش از قفا لشکر
یکی دلیر که بد نام او عباد بشیر
یزک نمود بشیر عباد خیر بشر
عباد اهرمنی را به ره گرفت و گرفت
خبر ز خیبر و شد زی رسول راهسپر
چو روز روشن خورشید دی در آن شب تار
به پای باره برافراشت بر فلک اختر
یهود بی خبر اندر کریجها خفته
یکی نهاده کلاه و یکی گشاده کمر
به امر بار خدا تا به صبح ازین باره
نشان نیافت کسی از صدای یک جانور
نه از نباح کلاب و نه از نبوح یهود
نه از نهیق حمار و نه از خوار بقر
به بامداد به هنگام آنکه فصل بهار
به شاخ سرخ گل آوا برآورد تندر
دمید مهر جهانتاب از کرانه چرخ
بسان سوسن زرد از کنار سیسنبر
فلک فکند ز سر طیلسان راهب و دوخت
به سفت همچو یهودان ز خور قواره زر
هزار پشه سیمین به چرخ گشت نهان
به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر
شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اکار
برون شدند ز در همچو روزهای دگر
کشیده پیل به سفت و گرفته داسه به دست
نهاده خیش به گاو و فکنده خوره به خر
به دشت رانده سراسر گواره و گله
به گاو بسته تناتن گو آهن و ایمر
پی درودن غلات همچو گاز گراز
به دست زارعشان داستغاله و دستر
چو خارپشتی آونگ از درخت چنار
به سفت راعیشان از پلاس پاره گذر
به کشتمند تناتن چمان و غافل ازین
که جای گندم و جو رسته ناوک و خنجر
به هر طرف نگرستند گرز بود و کمان
بهر کجا که گذشتند تیغ بود و تبر
زمین ز سم مراکب چو گوی در طبطاب
فلک ز تف قواضب چو موم بر آذر
به ذر شدند برآشفته حال و از مویه
فشانده سوده پلپل به دیدگان اندر
سلام نام یکی پیر بد در آن باره
فراشت بال که جز چنگ چاره نی ایدر
در ار بر وی ببندیم کار بسته شود
به آنکه در بگشاییم تا گشاید در
گزیر نیست کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست تنی را ز نایبات قدر
ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پیکان
ز نیش پیکان گر بردمد دوصد عبهر
چو سرنوشت زیان باشد این ندارد سود
چو کردگار امان بخشد آن ندارد ضر
هر آنچه چاره سگالید غیر ازین ناقص
هر آنچه یاوه سرایید غیر ازین ابتر
بگفت آن دد گوساله خوی سامریان
بتافتند دگر باره روی از داور
یکی درخت کهن سال بد به قرب حصار
سطبر شاخه قوی بن زمردین پیکر
بخفت سایه یزدان فرود سایه آن
زهی درخت که خلد مجسم آرد بر
زهی درخت که هژده هزار عالم را
به زیر سایه او کردگار داده مقر
چو شد به خواب یکی اهرمن ز خیل یهود
گشاد از کمر جم پرند خارا در
ولی زمین درنگی ورا درنگ نداد
که ماه نو برباید ز آسمان ظفر
دوگام آن دد آهن جگر به کام زمین
چو خار چینه آهن به گاز آهنگر
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به خون روبه چنگال شیر شرزه نر
که ناگه از طرف دز یکی غبار بخاست
بر آن صفت که نهان گشت توده اغبر
نشسته دیوی بر بادپا و اینت شگفت
که دیو گردد چون جم سوار بر صرصر
رسول خواست ابوبکر را و داد برو
درفش و گفت که کیفرستان ازین کافر
شنیده یی که ابوبکر رخ بتافت ز جنگ
چنانکه روز دوم بهر پاس عمر عمر
ز روی طیش چنین گفت آفتاب قریش
که بامداد چو خور برزند سر از خاور
دهم لوا به کسی کش خدای هر دو جهان
چو من ستاید و او هر دو را ستایشگر
سحرگهان که شهنشاه باختر در چشم
به میل خط شعاعی کشید کحل سهر
هزار شاهد چشمک زن از نظاره او
نهفت چهره سیمین به نیلگون معجر
ز بیم ترک ختن رومیان زنگی خوی
نهان شدند عرب وار در سیه چادر
ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود
کجاست چشم من آن توتیای چشم ظفر
کجاست مردمک دیدگان حق بینم
که هست سرمه کش دیده جلال و خطر
کجاست شیر حق آن کو به صد هزاران چشم
بود به مهر رخش چرخ خیره شام و سحر
جواب داد یکی کای فروغ چشم جهان
ز چشم زخم سپهرش دو چشم دیده خطر
دو چشم حق نگر خویش بسته از عالم
که هیچ کس به جز از حق نبایدش به نظر
گشوده اند از آن روی صعودگان پر و بال
که از چو باز فروبسته چشم راست نگر
ز گرد راه و تف آفتاب و گرمی روز
دو عبهرش شده تاری دو نرگسش مغبر
شده دو جزع یمانی دو حقه یاقوت
شده دو نرگس شهلا دو لاله احمر
کسی که مکه غبارش کشد چو سرمه به چشم
به چشم سرمه مکی کشد ز بیم حسر
کسی که چشمه آتش فشان به چشمش تار
ز چشم چشمه آبش روان ز بیم حر
رسول گفت گرش سوی من فراز آرید
منش ز چشمه حیوان کنم بصیر بصر
یکی روان شد و دست علی گرفت به دست
ز دستگیری او دست یافت بر اختر
علی ز چهر پیمبر شدش جهان بین باز
اگر چه دیده شود ز افتاب تار و کدر
به چشم آب زدش مصطفی ز چشمه نوش
چنانکه سوخت چو آتش ز رشک آب خضر
پس اختری که باخترش مهچه ناصیه سای
بدو سپرد و سرایید کای بلند اختر
بپو بپهنه که این رزم را تویی شایان
بچم به عرصه که این عزم را تویی از در
ولی بار خدا باره راند زی باره
درفش کینه فروکوفت بر در خیبر
نهاده دل به تولای احمد مختار
سپرده جان به عنایات خالق اکبر
یکی ستاره شمر بود در درون حصار
که خوانده بود ز تورات رمزهای سور
چو بر شمایل حیدر نظاره کرد ز سور
چو گردباد برآشفت و خاک ریخت به سر
سؤال را لب حسرت گشود و گفت کیی
سرود حیدره ام شیر حق بشیر بشر
مراست دخت نبی جفت و سبط احمدپور
مراست بنت اسد مام و پور شبیه پدر
مران یهود از آن گفته گشت آشفته
چو کفته نازش بر رخ دوید خون جگر
به مویه گفت خود این گرد ایلیاست کزو
به پور عمران گیهان خدای داد خبر
سپس ز باره یکی دیو نام او حارث
جنابه زاده ابا مرحب از یکی مادر
دو اسبه راند به آهنگ کین شیر خدای
شهش سه اسبه فرستاد از جهان به سقر
ز خشم در تن مرحب سطبر شد رگ و پی
دلش ز کینه برافروخت همچو نوش آذر
بسان کوه دماوند زیر ابر سیاه
نهاد بر زبر ترک آهنین مغفر
کمان فکند به بازو به عزم رزم خدیو
تو گفتی از کتف که دهان گشاد اژدر
نهاد بر زبر میل خود سنگ گران
بسان گنبد دوار بر خط محور
رخان ز سوگ برادر به رگ سرخ بقم
روان ز کین شهنشه بسان تند شرر
چنان به پهنه برانگیخت رخش آهن سم
چنان ز کینه برآمیخت تیغ خارا در
که شد ز جنبش آن جسم خاک بی آرام
که شد ز تابش این روی چرخ پر اخگر
هژبر بیشه دین آن زمانه را ملجأ
نهنگ لجه کین آن ستاره را مفخر
گرفت راه برو چون هژبر بر روباه
گشود بال بدو چون عقاب بر کوتر
چنان به تارک آن تیغ راند شیر خدا
که کرد برق پرندش ز سنگ خاره گذر
به امر ایزد دادار جبرئیل امین
اگر نگستردی زیر تیغ شد شهپر
اگر نه میکائیلش بداشتی ایمن
اگر نه اسرافیلش بداشتی ایسر
بر آن مثال که پیکان گذر کند ز پرند
ز گاو و ماهی بگذشتیش پرنداور
ز قتل مرحب آواز مرحبان مهان
شد از زمین به فلک چون دعای پیغمبر
گرازی از کف شیرخدا به گاه گریز
به زخم گرزه خارا شکن فکند سپر
فتاد مهر سلیمان به خاک و اهرمنی
چو باد برد و پریوار شد نهان ز نظر
خدیو نیو چو پران شهاب از پی دیو
بشد ز بهر سپر سوی باره راهسپر
در حصار ببستند چل یهود عنود
بر آن که باره علم محمدی را در
مگو حصار یکی آسمان کز افرازش
عیان شدی چو یکی گوی توده اغبر
ز بس متانب آسیب گنبد هرمان
ز بس رزانت آشوب سد اسکندر
ز باره اش که دو صد ره بر از سپهر برین
به یک مثابه نمودی دو گاو زیر و زبر
چنان رفیع که بر قعر ژرف خندق آن
نتافتی ز بلندی فروغ هفت اختر
عیان ز شیب فصیل وی آسمان کبود
چو از فرود دماوند تل خاکستر
هر آنکه ساکن آن قلعه از صغیر و کبیر
همه ستاره شناس و همه ستاره شمر
از آنکه منطقه را با معدل از دو کران
فرود چنبره آن حصار بود ممر
همه خیبر ز تربیع هرمز و کیوان
همه بصیر به تثلیث زهره ازهر
فراز کنگر عالیش امتان کلیم
هزار مرتبه در پایه از مسیحا بر
ز حمل جثه آن باره خسته گاو زمین
بر آن مثال که در زیر بار لاشه خر
رسید بر در آن باره شرزه شیر خدای
گرفت حلقه در را به چنگ زور آور
به قدرتی که در آویختی اگر با کوه
چو تار کارتن از هم گسیختیش کمر
به نیرویی که اگر چنگ در زدی به سپهر
شدی چنانکه به سنگ اندر اوفتد ساغر
به قوتی که اگر گوی خاک بگرفتی
چو مغز خصم پریشان شدی ز یکدیگر
دری چنان را با قوتی چنین افکند
ز سطح غبرا بر اوج گنبد اخضر
غریو ساخت ز مرد و خروش خاست ز زن
زفیر خاست ز بوم و نفیر خاست زبر
بیل و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر
به خشت و خاره و سرپاش و گرزه و جمدر
به پیلگوش و دژ آهنج و ناوک و زوبین
به پیلپا و یک انداز و دهره و تکمر
گرفته راه بر آن شرزه شیر و غافل ازین
که کس نبندد با خاشه سیل را معبر
چو تندسیل که آید ز کوهسار فرود
دمان به باره برآمد خدیو شیر شکر
ز آفتاب حوادث نیافتند یهود
به غیر سایه زنهار شاه هیچ مفر
ز دستوانه و خفتان و خود و درع و زره
ز گوشواره و خلخال و طوق و تاج و کمر
ز در و گنج و ضیاع و عقار و مال و حشم
ز زر و سیم و مراع و مواش و خیل و حشر
ز ناق های مرصع زمام از یاقوت
ز باره های مکلل لگام از گوهر
گزیده گزیت و رسته ز صد هزار بلا
سپرده جزیت و جسته ز صد هزار خطر
امین ملک خدا دادشان امان و سرود
که هر که ماند در سور ازو نماند سر
ز مال آنچه سزد بار یک سطبر هیون
برید هر یک و زین جایگه کنید سفر
صفیه زاده حی بن اخطب آنکه به حسن
نبود در همه عالم چنو یکی اختر
شه آن نگار شکرخنده را به دست بلال
که عنبرین قمرش بود آتش عنبر
روانه ساخت به سوی رسول تا سازد
مفرحی دل او را ز عنبر و شکر
بلال برد پری را ز رزمگاه و پری
بشد بسان پری دیده تابش ازمنظر
رسول شد چو ز بیرحمی بلال آگه
هلال وار بکاهیدش از ملال قمر
سرود از چه ز آوردگاهش آوردی
دلت ز آهن و پولاد و روی بود مگر
تو آهنین دل و این ماهرو پری سیما
بلی نماید ز آهن پری به طبع حذر
پس از زمانی چون آن پری به هوش آمد
شدش ز مهر رسول خدا درون پرور
بدو سرود که ای ماه یاسمین سیما
سیه چراست رخت همچو برگ لیلوپر
گشود بسد و این گونه گشت گوهربار
که چون بکند در از باره حیدر صفدر
بدم به گوشه تختی نشسته چون بلقیس
بسان مرغ سلیمان به تارکم افسر
که ناگهان چو یکی صرع دار آشفته
که از مشاهده دیو لرزدش پیکر
زمین باره بلرزید و باژگون شد بخت
چو زورقی متلاطم میان بحر خزر
چنانکه ماه ز سبابه تو یافت شکار
شکافت ماه جبینم ز پایه کرکر
وزان کرانه هژیر خدا امام هدی
چو بسته دید به یاران ز کنده راه گذر
فرود کنده یکی ژرف رود بود روان
گذشته موجش از اوج نیلگون منظر
شکسته رهگذر سیل را یهود عنود
که تا ز آب نمایند دفع تند آذر
گرفت حلقه در را به چنگ شیر خدای
ز در نمود مر آن ژرف کنده را معبر
از آن سبب که در ازای در به قول درست
یکی به دست ز پهنای کنده بد کمتر
میان کنده به استاد مرتضی آونگ
گشاده روح امین زیر پای شه شهپر
شدند یثربیان پی سپر به نزد رسول
که هان نظاره نما دست ساقی کوثر
رسول گفت یکی پای او کنید به چشم
که هیچ گوش سراین را نمی کند باور
چو از نورد بپرداخت شاه خیبر گیر
سوی محیط گرایید بحر پهناور
نبی چو ماه نو آغوش برگشود ز مهر
که تا سپهر وفا را چو جان کشد در بر
علی به صفحه کافور گشت لؤلؤبار
به مشک و غالیه آمیخت دان های درر
نبی سرودش کای آسمان عز و جلال
که هست ذات تو هستی کون را مصدر
چرا ز قرب من آمیختی به ماه نجوم
چرا ز وصل من انگیختی ز جزغ غرر
نه روز چون که برآید نهان شود کوکب
نه مهر چون که بتابد نهان شود اختر
گشود لعل گهربار مرتضی و سرود
که ای زبار خدا کاینات را سرور
نه طرف گلشن خرم شود ز اشک سحاب
نه صحن بستان ریان شود ز سعی مطر
نه اشک ابر لآلی شود به کام صدف
نه آب جوی زمرد شود به شاخ شجر
نه هرچه بیش ببارد سحاب در بستان
فزون شود فر نسرین و لاله و نستر
چو عشرتی که دو چشم گرسنه را ز طعام
شدند شاد ز فتح پدر شبیر و شبر
صبا که روحش شادان زیاد در جنت
صبا که جانش خرم بواد در محشر
به مخزنی که خداوند نامه آن را نام
چنین فشانده درین داستان ز کلک گهر