زهی گرفته تیغ و سنان چه بحر و چه بر
زهی گشوده به کلک و بنان چه خشک و چه تر
عطای دمبدمت کاروان مللک وجود
کمند خم به خمت نردبان بام ظفر
زبان تیغ تو ضرغام مرگ را ناخن
جناح چتر تو سیمرغ بخت را شهپر
چو نام خنگ ترابر زبان برد نراد
برون جهد اگرش مهره ییست در ششدر
وگر به کان نگرد دشمن ترا آهن
برد گلویش ناگشته ناوک و خنجر
تو چون به باغ چمی بهر کندن گل و سرو
به باغبانان چشمک زند همی عبهر
به رزم و بزم تو داند مگر به کار آید
که نی نروید از خاک جز که بسته کمر
حدیث تیغ تو تا بر زبان خلق گذشت
بریده گشت حروف هجا ز یکدیگر
حلولی ار نه جمال تو دید پس ز چه گفت
حلول کرده خداند در نهاد بشر
ترا و شاه جهان را مگر نصاری دید
که گفت روح الله مر خدای راست پسر
حکیم گوید جان را به چشم نتوان دید
نکرده است مگر بر شمایل تو نظر
نسیم حزم تو گر بر مشام نطفه وزد
شگفت نیست که بالغ شود به پشت پدر
به عقل گفتم با جود ناصری عجبست
که بچه خون خورد اندر مشیمه مادر
جواب داد که خون خوردنش ز فرقت اوست
غذای مردم مهجور چیست خون جگر
قلوب خلق ز مهرت چنان لبالب گشت
که در ضمیر بر اندیشه تنگ شد معبر
خطیب نام ترا چون برد ز وجد و سماع
بر آن شود که بر افلاک پرد از منبر
ادیب مدح ترا چون کند ز شور نشاط
گمان بری که بود مست باده خلر
به وصف خنگ تو غواص خامه ام دی خواست
ز بحر طبع فشاند به نامه سلک درر
نقوش وصفش ازان پیشتر که جنبد کلک
ز بس روانی از دل بجست در دفتر
عجبتر آنکه ز بس چابکست توسن تو
حروف نامش جنبد به نامه چون جانور
چنان فضای جهان را گرفته هیبت تو
که می نیارد بیرون شدن نگه ز بصر
شها مها ملکا دادگسترا ملکا
منم که مدح تو شعر مرا بود زیور
سخن به مدح تو گویی ز آسمان آرم
که می نریزد از خامه ام به جز اختر
تو آفتابی و تا گشتی از دو چشمم دور
سیاه شد به جهان بین من جهان یکسر
چنان ضعیف شدستم که صفحه را کاتب
ز استخوان تن من همی کشد مسطر
چه راحتست مرا بی حضور حضرت تو
چه هستیست عرض را به طبع بی جوهر
کمم ز خاک گرفتی که چون غبار مرا
نبردی افتادن خیزان به همره لشکر
به خاکپای تو کز طعن دشمنان و شب و روز
بحیر تستم و گویم چه روی داد مگر
که شاه ناصر دین را ز یاد قاآنی
شود فرامش فالله خالقی اکبر
همیشه تاکه رسن تاب از پس آید پیش
که تا رسن را آرد ز حلقه در چنبر
هر آنکه سرکشد از چنبر و لای تو باد
قدش چو حلقه نگون جسم چون رسن لاغر