" rel="stylesheet"/> "> ">

در ستایش نظام الدوله حسین خان فرماید

با فال نیک بهر زمین بوس شهریار
آمد ز ملک جم سوی ری صاحب اختیار
کهتر غلام شاه خداوند ملک جم
کمتر رهی خواجه خداوند حق گزار
سالی دو پیش ازین که شد آشفته ملک جم
وز هم گسیخت سلسله نظم آن دیار
ملکی که بود جمع تر از خال گلرخان
چون زلف یار گشت پریشان و بیقرار
از اهتمام خواجه پی دفع شور و شر
فرمانروای ملک جمش کرد شهریار
از خواجه بار جست و سبک بار بست و رفت
بی لشکر و معاون و همدست و پیشکار
نی نی خطا چه رانم همراه خویش برد
هرچ آفریده در دو جهان آفریدگار
زیرا که بود قاید او بخت خواجه یی
کز جود او وجود دو گیتی شد آشکار
بس کارهای طرفه به شمشه نمود کش
یک سال گفت نتوان بر وجه اختصار
لیک آنچه کرد از مدد بخت خواجه کرد
کز نامیه است خرمی سرو جویبار
خود سنگریزه کیست که بی معجز رسول
گوید سخن چو مرد سخن سنج هوشیار
بی عون ایزدی چکند دور آسمان
بی زور حیدری چه برآید ز ذوالفقار
اوج و حضیض موج ز بادست در بحور
جوش و خروش سیل ز ابرست در بهار
آن راکه خواجه خواند فرزند خویشتن
گر ناظم دو گیتی گردد عجب مدار
باری به ملک جم در خوف و رجا گشود
تا دوست را شکور کند خصم را شکار
شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشید
حصنی که بد بروج فلک را درو مدار
انهارکند و برکه و کاریز و جوی و جر
بستان فزود و قریه و پالیز و کشتزار
برداشت طرح غله و تحمیل نان فروش
بخشید باج برف و تکالیف راهدار
نظم سپه فزود و منال دو ساله داد
خود را عزیز کرد و درم را نمود خوار
زر داد و تخم و گاو و تقاوی به هر زمین
و آورد پیشه ور زو دهاقین ز هر کنار
از بسکه ساخت چینی از دود غصه گشت
چون دیگ کاسه سر فغفور پر بخار
کان کند و کوره بست وفلز جست و باغ ساخت
سرو و نهال کشت و درختان میوه دار
سد بست و که شکست و بیاورد سوی شهر
ششپیر راکه هست یکی رود خوشگوار
بهر طراز آب ز صد میل ره فزون
گه غار کوه کرد و گهی کوه کرد غار
گه کوه را شکافت چو شمشیر پادشه
گه دشت را چو خنگ ملک کرد کوهسار
کوهی را که راز گفتی در گوش آسمان
چون سنگریزه در تک جوبینیش قرار
غاری که پای گاو زمین سودیش به فرق
بر شاخ گاو گردون یابیش رهسپار
سدی سدید در دره یی بسته کاندرو
وهم از حد برون شدنش نیست اقتدار
صد میل راه کرده ترازو به یکدگر
همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار
وان چاههای چند که جم کند و زیر خاک
ماند از برای آب دو چشمش در انتظار
فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک
گفتی تلیست هر یک از آنها به رهگذار
هر چاه را دوباره به ماهی رساند و کرد
مزد آن گرفت جان برادر که کرد کار
مزدور وار رفت به هر چاه و کارکرد
تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار
آری کدام مزد بهست از رضای شه
وز التفات خواجه و تأیید کردگار
از بهر حفر چاه ز بس تیشه زد به خاک
چشم زمین ز سوز درون گشت اشکبار
یوسف شنیده ام که به چه گریه می نمود
او بود یوسفی که چه، از وی گریست زار
یکبار رفت یوسف مصری اگر به چه
او بهر آزمون عمل شد هزار بار
یوسف به چاه رفت و زان پس عزیز شد
او خود عزیز بود که در شد به چاهسار
فرقی دگر که داشت ز یوسف جز این نبود
کاو شد به جبر در چه و این یک به اختیار
وز حکم خواجه ساخت به شیراز اندرون
چندین بناکه کردن نتوانمش شمار
حصنی رفیع ساخت به بالای آسمان
حوضی عمیق کند به پهنای روزگار
از قصرها که هر یکشان رشک آسمان
وز باغها که هر یکشان داغ قندهار
گویی کشیده شهرش افلاک در بغل
گویی گرفته راغش جنات در کنار
باری پس از دو سال که از هجر خواجه شد
چون نوک کلک خواجه دلش چاک و تن نزار
پیکی ز ره رسید که زی ملک خاوران
جیشی کند گسیل شهنشاه کامگار
وان خواجه بزرگ خداجوی شه پرست
همت به کار برده پی دفع نابکار
با خویش گفت عاطفت خواجه مر مرا
برد از حضیض ذلت بر اوج افتخار
از عهد شیر خوارگیم تربیت نمود
تا روزی اینچنین که شدم گرد و شیرخوار
سربازی از سپاه خدیو جهان بدم
بی نام و بی نشان و تهی دست و خاکسار
وایدون ز لطف خواجه به جایی رسیده ام
کم برده صف به صف بود و بدره باربار
بودم نخست خاربنی خشک و عاقبت
ز اقبال او شدم چو گل سرخ کامگار
ایدر که گاه بندگی و روز خدمتست
باید به عز خواجه کمر بستن استوار
بردن پی بسیج سپاه ملک به ری
اسب و ستور و بختی و اسباب کارزار
این گفت و برنشست و به ری رفت و سرنهاد
بر خاکپای خواجه و زی شاه جست بار
وز نزد هر دو آمد بیرون شکفته روی
زانسان که از خلاص زر سرخ خوش عیار
کرد از پی بسیج سفر صرهای زر
چون نقد جان به پای غلامان شه نثار
با صد دونده اسب و دو صد استر سترک
با چار صد هیون زمین کوب راهوار
وز آن دهان شکافته ماران آهنین
کاول خورند مور و سپس قی کنند مار
آورد نزد شه دو هزار از برای جنگ
تا مارسان برآرند از خصم شه دمار
شه خلعتیش داد همایون به دست خویش
چون نوک کلک خواجه زراندود و زرنگار
آن جامه یی که گفتی جبریل بافته
از زلف و جعد حوری و غلمانش پود و تار
هم داد شه به دست خودش یک درست زر
یعنی چو زر درست شود بعد ازینت کار
وز خواجه یافت عاطفتی کز روان بدن
وز باد فرودین گل و از ابر مرغزار
از کردگار عقل و ز عقل شریف نفس
وز نفس پاک پیکر و از هوش هوشیار
وز آب تازه ماهی و از سیم و زر فقیر
وز قرب دوست عاشق و از وصل گل هزار
وز مصطفی بلال و ز مهر فلک هلال
وز مرتضی اویس وز نور قمر شمار
یا حاجی از ورود حرم درگه طواف
یا ناجی از خلود ارم در صف شمار
خواجه است نایب نبی و او به خدمتش
برچیده است ساعد همت اسامه وار
هرک از اسامه جست تخلف رسول گفت
نفرین بدو در است ز خلاق نور و نار
آری ضمیر خواجه محک هست وز محک
نقدی که خالصست فزون جوید اعتبار
امروز در عوالم هستی ز نیک و بد
رازی نهفته نیست بر آن خضر نامدار
ناگفته داند آرزوی طفل در رحم
نادیده یابد آبخور وحش در قفار
از جود بخشد آنچه به هر گنج سیم و زر
وز حزم داند آنچه به هر شاخ برگ و بار
پیریست زنده دل که جوانست تا به حشر
زو بخت شهریار ظفرمند بختیار
شاه جهانگشای محمد شه آنکه هست
جانسوز تیغش ازملک الموت یادگار
ای خسروی که تا به دم روز واپسین
ذکر محامدت نتوانم یک از هزار
خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند
الا دمی که در سم اسبت شود غبار
یا همچو آب میل صعود آن زمان کند
کاجزای جسمش از تف تیغت شود بخار
یا آن زمان که جسم و سرش از عتاب تو
این یک رود به نیزه و آن یک رود به دار
پیوسته باد آتش تیغ تو مشتعل
تا حاسد شریر ترا سوزد از شرار