باده جان بخشست و دلکش خاصه از دست نگار
خاصه هنگام صبوحی خاصه در فصل بهار
خاصه بر صحن گلستان خاصه بر اطراف باغ
خاصه زیر سایه گل خاصه در پای چنار
خاصه با یار مساعد خاصه اندر روز عید
خاصه با امن و فراغت خاصه بایمن و یسار
خاصه با الحان سار و صلصل و دراج و کبک
خاصه با آواز چنگ و بربط و طنبور و تار
خاصه آن ساعت که خوش بر سبزه میغلطد نسیم
خاصه آن دم کاید از گلزار باد مشکبار
خاصه آن ساعت که یار از بیخودی آید به رقص
گاهی افتد بر یمین و گاهی افتد بر یسار
خاصه آن ساعت که از هستی نگار نازنین
همچو یک خروار گل غلطد میان سبزه زار
خاصه آن ساعت که چون ساغر تهی گردد ز می
از ره آید با دو مینا باده ترکی میگسار
خاصه اندر ملک ایران خاصه اندر عهد شاه
خاصه در شیراز در دوران صاحب اختیار
بنده شاه عجم فرمانروای ملک جم
ناصر خیل امم بحر کرم کوه وقار
آنکه چون در وصف تیغش خامه گیرم در بنان
چو زبان شمع ز انگشتان من خیزد شرار
دست او در بزم منعم چون عطای ایزدی
قهر او در رزم مبرم چون قضای کردگار
بخل از جودش سقیم و دهر از قهرش عقیم
امن در عهدش مقیم و فتنه در عصرش فکار
افتخار هر که در عالم به اخلاق نکوست
ای عجب اخلاق نیکو را بدو هست افتخار
اعتبار هر که در گیتی به مال و کشورست
ای شگفتی مال و کشور زو گرفتست اعتبار
انتظار سائلان زین پیش بود از بهر جود
جود او ایدون کشد مر سائلان را انتظار
اقتدار هر که در گیتی به گنج و لشکرست
ای شگفتی گنج و لشکر زو پذیرفت اقتدار
ای که گویی از ضمیرش گشت هر تاری منیر
پس چرا مهر منیر از شرم رایش گشت تار
ای که گویی از عطایش گشت هر خواری عزیز
پس چرا گنج عزیز از جود دستش گشت خوار
یاد او عقلست ازان در هر سری دارد وطن
مهر او روحست ازان در هر دلی دارد قرار
قهر او زهرست ازان تن را نیفتد سودمند
خشم او مرگست ازان جان را نباشد سازگار
روز قهر او به بزم اندر نخندد باده نوش
گاه مهر او به مهد اندر نگرید شیرخوار
بس که زهره پردلان را آب سازد تیغ او
روز رزمش از زمین ز نگارگون خیزد بخار
گر نبودی مدح او دانا ز دانش داشت ننگ
ور نبودی شخص او گیتی ز هستی داشت عار
لطف او از خار گل سازد به طرف بوستان
حزم او از باد پل بندد بر آب جویبار
گر نسیم لطف او بر هفت دریا بگذرد
همچو بحر طبع من شیرین شود آب بخار
ور رود در شوره زار از نطق شیرینش سخن
تا ابد نخل رطب روید ز خاک شوره زار
آیت قهرش دمیدم وقتی اندر بحر و کوه
بحر شد لختی دخان و کوه شد مشتی غبار
روزی از تیغش حدیثی بر زبانم می گذشت
از زمین و آسمان برخاست بانگ زینهار
یک شب اندر کوهسار از عزم او راندم سخن
خواست چون مرغ از سبکباری بپرد کوهسار
در چمن دیدم درختان را که از اوصاف او
گرد هم جمعند یکسر با زبانی حق گزار
با یکی گفتم شما را هم مگر از جود او
بهره یی باشد به پاسخ گفت آری بی شمار
گر نبودی جود او ما را نبودی رنگ و بوی
ور نبودی فضل او ما را نبودی برگ و بار
سرو را خوانند صاحب اختیارت لیک من
نیک در شش چیز می بینم ترا بی اختیار
در رضای ایزد و اخلاق نیک و حکم شرع
در ولای خواجه و انفاق مال و نظم کار
حبذا از کلک سحارت که از بس ساحری
گوهر رخشان ز مشک سوده سازی آشکار
شکر مصری به چین آرد گه از دریای هند
گوهر عمان به روم آرد گهی از زنگبار
گر چه نی شکر دهد آن نی گهر بخشد از آنک
از کف راد تو دارد بحر عمان در جوار
نیز اگر عنبر فشاند بس عجب نبود که هست
دست تو دریا و عنبر خیزد از دریا کنار
راستی خواهد مگر آب حیات آرد به دست
کاینچنین پیوسته در ظلمان پوید خضروار
خلق می گفتند اسکندر چو در ظلمات رفت
بس گهر آورد می گفتم ندارم استوار
لیک باور شد مرا روزی که دیدم کلک تو
رفت در ظلمات و بازآورد در شاهوار
سرو را صدرا خداوندا همی دانم که تو
نگذرد در خاطرت جز نام شاه نامدار
بر دعای پادشه زانرو کنم ختم سخن
تا تو ایدون بر مراد خویش گردی کامگار
تا بود خورشید شاه اختران در آسمان
شاه شاهان باد شاهنشاه ما در روزگار
شوکتش چون نور انجم تا قیامت بی قصور
دولتش چون دور گردون تا به محشر پایدار
راحت امروزه اش هر روز افزونتر ز دی
عشرت امساله اش هر سال نیکوتر ز پار