عطسه مشکین زند هر دم نسیم مشکبار
باد گویی آهوی چینست کارد مشک بار
نافه چین دارد اندر ناف باد مشکبوی
عقد پروین دارد اندر جیب ابر نوبهار
گنج باد آورد خواهی ابر بنگر در هوا
سیم دست افشار جویی آب بین در جویبار
راغ گویی تبت و خرخیز دارد در بغل
باغ گویی خلخ و نوشاد دارد در کنار
مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت
مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد بر مرغ زار
ابر شد سنجاب پوش و بر تنش بنشست خوی
دود در چشم هوا پیچید از آن شد اشکبار
باژگون دریاست پنداری سحاب اندر هوا
کز تکش ریزد همی بر دشت در شاهوار
پنبه زاری بود یک مه پیش ازین هامون ز برف
برق نیسان آتشی انگیخت در آن پنبه زار
شعله و دودی که در آن پنبه زار انگیخت برق
لاله شد زان شعله پیدا ابر از آن دود آشکار
یا نه گویی زال چرخ آن پنبه ها یکسر برشت
زانکه زالان را به عادت پنبه ریسی هست کار
پس به صباغ طبیعت داد و کردش رنگ رگ
نفس نامی بافت زان این حلهای بی شمار
برف بدکافور وزو شد باغ آبستن به گل
ای عجب کافور بین کابستنی آورد بار
بو که چون شوی طبیعت را پدید آمد عنن
از چه از فرط حرارت کی بتا بستان پار
قرص کافوری بخورد از برف چون محرور بود
قرص کافوری شدش دفع عنن را سازگار
مغز خاک از عطسه بادست ایدون مشکبوی
چهر باغ از گریه ابرست اینک آبدار
بس که پرچینی حریرست از ریاحین آبگیر
بس که پررو می نگارست از شقایق کوهسار
باد تا غلطد نغلطد جز که بر چینی حریر
چشم تا بیند نبیند جز که بر رومی نگار
هم ز زنبق پر ز گوش پیل بینی بوستان
هم ز لاله پر ز چشم شیر یابی مرغزار
خوشه خوشه گوهر آرد ابر هر شام از عدن
طبله طبله عنبر آرد باد هر صبح از تتار
باد ازین عنبر به زلف سبزه پاشد غالیه
ابر از آن گوهر به گوش لاله بندد گوشوار
غنچه با طبع شکفته زر نهان سازد به جیب
ابر با روی گرفته در همی آرد نثار
این بود با جود فطری چون لئیمان ترش روی
آن بود با بخل طبعی چون کریمان شادخوار
سرو پرویزست و گل شیرین و بستان طاقدیس
باربد صلصل نکیسا زند خوان فرهاد خار
قاصد خسرو سوی شیرین اگر شاپور بود
قاصد سروست سوی گل نسیم مشکبار
تا که ارزق پوش شد سوسن بسان رومیان
باد می رقصد ز شادی همچو اهل زنگبار
لختی ار منقار تیهو کج بدی طوطی شدی
بس که لب بر لاله سود و پر زد اندر سبزه زار
نرگس مسکین بهشت از نرگس فتان از آنک
مسکنت از فتنه جویی به بعهد شهریار
جوی آب از عکس گل بر خویش می پیچد بلی
گرد خود پیچد چو بیند آتش تابنده مار
سبزه دیبا ابر دیباباف و بستان کارگه
پشته انهار پود و رشته امطار تار
بی می و مطرب به فصلی این چنین نتوان نشست
همتی ای ارغنون زن رحمتی ای می گسار
زان میم ده کز فروغش راز موران را بدل
دید بتوان از دو صد فرسنگ در شبهای تار
زان میم ده کم چنان سازد که اندر پیرهن
خویش را پیدا نیارم کرد تا روز شمار
زان شرابم ده که در رگهای من زانسان دود
کز روانی حکم خواجه اعظم اندر روزگار
خواجه دانی کیست آن غژمان نهنگ بحر عشق
شیرمرد و پیرمرد و کامجوی و کامگار
قهرمان ملک طاعت دست بخت عقل کل
در تاج آفرینش عارف پروردگار
بنده یزدان شناس و خضر اسکندر اساس
خواجه احمد خصال و بوذر سلمان وقار
غوث ملت غیث دولت حاجی آقاسی که یافت
گیتی از وی احتشام و هستی از وی افتخار
آن نصیر ملک و دین کز لطف و عنف اوست مه
همچو میش ابن حاجب گه سمین و گه نزار
آنکه از جذبه ولایش در مشیمه مادران
عشق ذوق بی شعوری کرده طفلان را شعار
صیت او آفاق گیر و جود او آفاق بخش
دست او خورشید بار و چهر او خورشید زار
جهد دارد کز طرب بر آسمان پرد ز مهد
گر بخوانی مدح او در گوش طفل شیرخوار
هر چه را بینی قرار کارش اندر دست اوست
غیر سیم و زر که در دستش نمی گیرد قرار
اختیار هر چه خواهی هست در فرمان او
غیر بخشیدن که در بخشش ندارد اختیار
اعتبار هرکه پرسی هست در دوران او
غیر بحر و کان که در عهدش ندارد اعتبار
دوش دیدم ماه را بر چرخ گردان نیم شب
کاسمانش ز اختران می کرد هر دم سنگسار
چرخ را گفتم هلا زین بینوای کوژپشت
تا چه بد دیدی که بر جانش نبخشی زینهار
چرخ گفتا شب روی جز این به عهد شاه نیست
خواجه فرمودست کز جانش برانگیزم دمار
ای ترا از بس بزرگی عرصه ایجاد تنگ
وی ترا از بس جلالت چنبر هستی حصار
در دوشبرت جای و گر فر نهان سازی عیان
ذره یی نتواند از تنگی خزد در روزگار
دانه را مانی کز اول خرد می آید به چشم
تنگ سازد خانه را چون شد درختی باردار
چون توکلی این جهان اجزا سپس مداح تو
در حقیقت هر دو گیتی را بود مدحت گزار
کانکه وصف بحر گوید قطره های بحر را
گفته باشد وصف لیکن بر سبیل اختصار
انتظار آنکه چرخ آرد نظیرت را پدید
مرد خواهد گر چه از مردن بتر هست انتظار
برتری نبود حسودت را مگر کز شرم تو
آب گردد و آفتاب آن آب را سازد بخار
گردش چشم پلنگان بینی اندر تیغ کوه
جنبش قلب نهنگان یابی از قعر بحار
ور به هر جا می خرامی از پی تعظیم تو
خیزد از جا خاک ره لیکن نمی گیرد غبار
خصمت ار زی کوه بگریزد پی احراق او
از درون صخره صما جهد بیرون شرار
گرچه مدحت در سخن باید ولی در مدح تو
غیر از آنم اعتذاری هست نعم الاعتذار
عذرم این کز حرص مدحت در زبان و دل مرا
چون میان لفظ و معنی اندر افتد گیر و دار
معنی از دل در جهد بی لفظ و خود دانی به گوش
معنی بی لفظ را بنیان نباشد استوار
لفظ بر معنی زند پهلو کزو جوید سبق
لفظ بی معنی شود وانگاه می ناید به کار
در میان لفظ و معنی هست چون این دار و گیر
بنده قاآنی ندارم بر مدیحت اقتدار
ور دعا گویم به عادت کرده باشم دعوتی
زانکه زانسوی اجابت هست عزمت را مدار
چون ز فرط قرب حق هم داعیستی هم مجیب
من چه گویم خود طلب کن خود بخواه و خود برآر