ای حسن تو چون فتنه چشم تو جهانگیر
صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر
عشق من و رخسار تو این هر دو جهانسوز
حسن و تو گفتار من این هر دو جهانگیر
قدم چو کمان قد تو چون تیر از آن رو
تند از بر من می گذری چون ز کمان تیر
هر آیه رحمت که در انجیل و زبورست
هست آن همه را روی تو ترسا بچه تفسیر
از حسرت خورشید جمال تو ز هر سو
از خاک بر افلاک رود نعره تکبیر
از ناله من مهر تو با غیر فزون شد
الحق خجلم از اثر ناله شبگیر
ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار
هرگه که کنم وصف لب و زلف تو تقریر
وز آتش شوقی که بود در نی کلکم
نبود عجب ار نامه بسوزد گه تحریر
با قامت یاری چو تو گیتی همه کشمر
با چهر نگاری چو تو عالم همه کشمیر
وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد
گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر
دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان
و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر
ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست
کاورده جهان را همه در قبضه تسخیر
گیهان هنر کان ظفر بحر کرامت
خورشید خرد چرخ ادب لجه تدبیر
از بس چو قضا گشته قدر تابع قدرش
بر هر چه کند عزم همان باشد تقدیر
جز چشم بتان نیست خرابی به همه ملک
ایدون که جهان جسته ز عدلش همه تعمیر
در قبضه او خنجر خونخوارش شیریست
کش غیر عدو روز وغا نبود نخجیر
مهریست دلفروز چو بگسارد ساغر
برقیست جهانسوز چو برگیرد شمشیر
آنجاکه بود رای وی اجرام بود تار
آنجاکه بود قدر وی افلاک بود زیر
با هیبت او نی عجب ار نطفه دشمن
ناگشته جنین در رحم مام شود پیر
هر جاکه بود مهرش چون شهد شود سم
هر جاکه بود قهرش چون زهر شود شیر
زینگونه در امکان که بود عزمش جاری
بی خواهش او می نکنند اشیا تأثیر
در سایه عدلش ز بس ایمن شده عالم
آسوده چرد آهو در خوابگه شیر
پذرفته قضا از سمت عزمش جریان
آموخته کوه از صفت حلمش توقیر
جز زلف بتان نیست سیه کار به عهدش
آن هم بود از پیچ و خم خویش به زنجیر
در حوزه ملکش تنی از زخمه ننالد
جز گاه طرب چنگ به آهنگ بم و زیر
با سطوت او طعم حلاوت رود از قند
با صولت او رنگ سیاهی رود از قیر
تعداد کند نعمت او را به زمین مور
تحریر کند مدحت او را به فلک تیر
از بندگیش بس که خداوندی خیزد
در نزد همان خاک درش آمد اکسیر
یا رب به جهان درهم و دینار فشان باد
تا نام دراهم بود و اسم دنانیر