شراب تاک ننوشم دگر ز خم عصیر
شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر
به مهر ساقی کوثر از آن شراب خورم
که درد ساغر او خاک را کند اکسیر
از آن شراب کزان هر که قطره یی بچشد
شود ز ماحصل سر کاینات خبیر
به جان خواجه چنان مست آل یاسینم
که آید از دهنم جای باده بوی عبیر
دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم
که مست تر شوم اصلا نمی کند توفیر
عجب مدار که گوهرفشان شوم امروز
که صد هزارم دریاست در درون ضمیر
دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم
ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر
بر آن مبین که چو خورشید چرخ عریانم
بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر
نهفته مهر نبی گنج فقر در دل من
که گنج نقره نیر زد برش به نیم نقیر
فقیر را به زر و سیم و گنج چاره کنند
ولی علاج ندارد چو گنج گشت فقیر
اگر چه عید غدیرست و هرگنه که کنند
ببخشد از کرم خویش کردگار قدیر
ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولیست
که نعت حیدر کرار را کنم تقریر
نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار
خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر
دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست
ولیک شرک اگر گویمش که نیست نظیر
لباس واجبی از قامتش بلندترست
ولیک جامه امکان ز قد اوست قصیر
اگر بگویم حق نیست گفته ام ناحق
وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر
بزرگ آینه یی هست در برابر حق
که هر چه هست سراپا دروست عکس پذیر
نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی
که نقش بند ازل صورتش کند تصویر
دمی که رحمتش از خلق سایه برگیرد
هماندم از همه اشیا برون رود تأثیر
زهی به درگه امر تو کاینات مطیع
زهی به ربقه حکم تو ممکنات اسیر
چه جای قلعه خیبر که روز حمله تو
به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر
تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست
که کرده یی گل او را چهل صباح خمیر
گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد
که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر
به هچ خصم نکردی قفا مگر آندم
که عمرو عاص قفا برزد از ره تزویر
شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان
بلی غلام تو بر کاینات هست امیر
خجسته خواجه اعظم جمال دولت و دین
که کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر
به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام
به کف جواد و به رخ ثاقب و به رأی بصیر
هزار ملک منظم کند به یک گفتار
هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر
نظیر ضرب کسورست سعی حاسد او
که هر چه کوشد تقلیل یابد از تکثیر
به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم
بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر
به مصحف آیت یحیی العظام برخواندم
به زنده کردن جود تو کردمش تعبیر
مدیح رای منیرت زبر توانم خواند
ولی نیارم خواند گرش کنم تحریر
از آن سبب که چو خورشید سطر مدحت آن
به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر
به عید قربان از حال این فدایی خویش
چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر
تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست
که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر
همیشه تا که به پیری مثل بود عالم
فدای بخت جوان تو باد عالم پیر
هماره پیش سریر ملک دو کار بکن
به دوستان سریر و به دشمنان شریر
بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش
بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر