کس مبادا چو من دلی زارش
که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمی به کنار
بسفه رأی اهرمن وارش
باده پیما و رند و امردباز
بیدلی پیشه عاشقی کارش
هر کجا عشرتی به طبع رمان
هر کجا محنتی پرستارش
رنج نخلیست جان او برگش
درد پودیست جسم او تارش
روز تیره چو موی جانانش
بخت خیره چو خوی دلدارش
سال و مه یار درد و اندوهش
روز و شب جفت رنج و تیمارش
دایم از حاصل نظربازی
در جنونست گرم بازارش
از هوس سربه سر چو بوتیمار
باز بینی سقیم و بیمارش
کس ندیدست در تمامی عمر
جز تن ریش وناله زارش
وین عجبتر کزین همه محنت
شادمانست و نیست آزارش
همه را دل به عشرت آرد میل
جز دل من که غم بود یارش
هر دم از خودسری و خود رایی
پا به دامی بود گرفتارش
گه به یاد بتی سمن سیما
دیده گریان بود شمن وارش
گه به فکر مهی سهیل جبین
گشته بر رخ سرشک سیارش
زهره رویی گهی به چاه زنخ
کرده هاروت وش نگونسارش
گه کمان ابرویی به تیر مژه
کرده نخجیر چشم بیمارش
الغرض هر دمی بخواهمش وقت
بنگری حالتی پدیدارش
هر کجا شاهدیست شیرین کار
باشد از جان و دل خریدارش
کارها دارد او که نتوان گفت
تا نبینی به نرم گفتارش
زیر هر پیچ او دو صد دغلست
چون کنی باز پیچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشیش
گرم از فعل اوست بازارش
هر کجا نقش دلبری ساده
مات یابی چو نقش دیوارش
جمله بر بوی ساغری باده
فرش بینی به کوی خمارش
چون سرینی درون شلواری
دید کیک اوفتد به شلوارش
حیله ها کرده رنگها ریزد
تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشیند ز پای تا نکند
چون فرامرز بر سر دارش
وینک از بسکه معصیت کردست
نیست در دل امید زنهارش
می ندانم بر او چه خواهد رفت
باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود
از گنه مدحت جهاندارش
شاه گیتی ستان محمد شه
کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازی که چون مآثر دین
تا قیامت بماند آثارش
رسم امنیت از میان برخاست
هر کجا خنجر شرربارش
همچنان بی مکاره است و فتن
هر کجا خلق خلد اطوارش
دودی از مطبخ عطای ویست
اینکه گویند چرخ دوارش
تیغ او دوزخیست تفتیده
پی تعذیب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان
باد تأیید آسمان یارش