ز چشمم خون فرو ریزد به یاد چشم فتانش
پریشان خاطرم از عشق گیسوی پریشانش
اگرخورشید می جویی نگه کن روی چون ماهش
وگر شمشاد می خواهی ببین سرو خرامانش
به دوران هر کجا باشد دلی از غم به درد آید
مرا دردی بود در دل که جز غم نیست درمانش
قدش سروست وعارض گل خطش سبزه است و لب غنچه
بود خود گلشن خوبی چه حاجت سیر بستانش
شود شیرین کلامیها ز لعل دلکشش ظاهر
همانا تنگ شکر هست پنهان در نمکدانش
سلامت را دعا گفتم ز شوق چشم بیمارش
چو باران گریه سر کردم ز هجر لعل خندانش
ز حیرانی گریبان را نمودم چاک تا دامن
چو دیدم کافتابی سر زد از چاک گریبانش
دل و دین برد پنهانی جمال آشکار او
ره جان آشکارا زد اشارتهای پنهانش
کمان ابروانش کرده در زه تیر مژگانش را
چسان یابد رهایی مرغ جان از زخم پیکانش
بود چون روز شامم با وصال روی چون ماهش
شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش
تو گویی خویش را پابست مهر خویشتن خواهد
که زنجیری به پا بنهاده زلف عنبرافشانش
بود آشفته چون حال عدوی پادشه مویش
بود خونریز همچون خنجر شه تیر مژگانش
حسن شاه غضنفر فر نریمان مان اژدر در
که باشد در قلاووز سپه صد چون نریمانش
به فرمانش صبا و وحش و طیر و دیو و دام و دد
به دستش خاتم دولت چه نقصی از سلیمانش
بنای فتنه ویران گشت از آبادی عدلش
نیاز سائلان کم شد ز انعام فراوانش
به گاه کینه قارن چهره ننماید بناوردش
به روز رزم بیژن روی برتابد ز میدانش
بسوزد جان خصم از شعله تیغ جهانسوزش
ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش
دهد خاک یلان بر باد آب آتش تیغش
کند بر جنگجویان کار مشکل رزم آسانش
چو در میدان سیاوش وش نماید عزم گو بازی
سر نه آسمان سرگشته بینی پیش چوگانش
نتابد مهر تابان با ضیای بدر اقبالش
نیارد ابر نیسان با عطای دست احسانش
بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش
بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش
شها گر شیر گردونت به روز رزم پیش آید
ز آسیب نهنگ تیغ خود بینی هراسانش
فضای عالم جاهت بدانسان هست پهناور
که باشد نه فلک چون حلقه یی اندر بیابانش
در آن روزی که چون کشتی زمین در لجه هیجا
بود از صدمه باد مخالف بیم طوفانش
کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا
اجل ابری شود باران سهام کینه بارانش
بیاویزد هوا چون کاوه نطع گرد از دامن
عمود آهنین پتک و سر بدخواه سندانش
فریدون وار گرز گاو سر را چون فرود آری
شود مغز سر ضحاک تازی خرد بارانش
وگر افراسیاب ترک گردد با تو کین آور
تهمتن وار در ساعت بگیری تخت تورانش
وگر چو بینه وش بهرام چرخت کینه آغازد
فرستی دوکدان و چرخه چون هرمز به ایوانش
نیی چون اردشیر بابکان کز طالع کرمی
گریزاند دو نوبت هفتواد از ملک کرمانش
تو آن شیری که گر با هفتواد چرخ بستیزی
بیندازی چو لاش مرده اندر پیش کرمانش
کشانی اشکبوست را اجل در بر کشان آرد
که تا رستم صفت سازی قبا از تیر خفتانش
ترا تازی نسب اسبی بود آذر گشسب آسا
که چون در دشت هیجا باد وش آری به جولانش
زمین از چار نعل او ببالد بر فلک زان رو
که این را چار مه وان را مهی وان نیز نقصانش
به عهد انتقامت گر بدرد شیر آهو را
به سنگ دادخواهی بشکنی در کام دندانش
شها تا درفشان گردیده در مدح تو قاآنی
بود خاقانی ایام و خاک فارس شروانش
به قدر دانش خود می ستاید مر ترا ورنه
فراتر بود شأن مصطفی از مداح حسانش
ولی نبود عجب کز فر اقبال همایونت
رساند شعر بر شعرا بساید سر به کیوانش
الا تا دفتر دوران سیاهست از خط انجم
سجل و مهر مهر اوراق گردون فرد ملوانش
دبیر بخت بنگارد چنان توقیع عمرت را
که باشد از عبارات بقا انشای دیوانش