نگار من که بود جایگاه در جانش
عقیق را به جگر خون کند دو مرجانش
نشیب مشک ختن راغ راغ نسرینش
فراز برگ سمن باغ باغ ریحانش
نشان سیاهی خال از دل گنهکارش
فزون درازی زلف از شب زمستانش
سپید چهره سیمین چو رای دانایش
سیاه طره مشکین چو روز نادانش
صفای روح منور صباح نوروزش
شمیم موی معنبر نسیم نیسانش
رخان چو جنت و قامت به جلوه طاووسش
لبان چو کوثر و گیسو به خدعه شیطانش
همال روی لئیمست زلف پرچینش
مثال خلق کریمست روی تابانش
رخ از طراوت سلطان باغ فردوسش
لب از حلاوت خلاق آب حیوانش
قدش که هر که در آفاق مست و مشتاقش
لبش که هر چه در ایام محو و حیرانش
درم خریده غلامیست سرو آزادش
به خون طپیده شهیدیست لعل رخشانش
اگر به خنده درآید لب شکر خیزش
وگر به جلوه درآید رخ پری سانش
شکر شود چو شکر خورده تن پراز تابش
پری شود چو پری دیده دل پریشانش
عسل بسان عسل خورده می مزد انگشت
ز حسرت لب شیرین شکر افشانش
شقایقی که نباشد نظیر در باغش
جواهری که ندارد همال در کانش
هنودوار یکی داغدار رخسارش
یهودوار یکی جزیه بخش دندانش
روایتی بود از لب رحیق مختومش
حکایتی بود از رخ شقیق نعمانش
دو زلف از بر چهرش به حلقه چوگان وار
مرا چو گوی سراسیمه دل ز چوگانش
به حسن دلبری و شاهدی و رعنایی
تمام عالم بینی به زیر فرمانش
جز اینقدر به نکویی کسش نبیند عیب
که اندکیست به عشاق سست پیمانش
کند بخیلی با من به وصل خود ارچه
رخی گشاده بود چون کف جهانبانش
جم زمانه فریدون راد آنکه سپهر
نماز آرد بر خاکپای دربانش
مؤیدی که پی امن ملک و رامش خلق
خدای کرد در اقطاع ملک سلطانش
نشانه یی گهر از گفت گوهر آمودش
نمونه یی شکر از نطق گوهر افشانش
کمینه بنده درگه هزار چیپالش
کهینه چاکر ایوان هزار خاقانش
تشبهی بود از حلم کوه الوندش
ترشحی بود از جود بحر عمانش
کمین سلاله یی از لطف هشت فردوسش
کهین شراره یی از قهر هفت نیرانش
ثنای اوست عروسی که دهر کابینش
سرای اوست بهشتی که چرخ رضوانش
ذلیل تر بود از خاک جسم بدخواهش
عزیزتر بود از چشم خاک ایوانش
غساله یی بود از نطق جوی تسنیمش
سلاله یی بود از خلق باغ رضوانش
نهان به صدر اکابر چو قلب اوصافش
روان به جسم ممالک چو روح فرمانش
از آن شهاب منور که شمع خرگاهش
از آن سپهر مدور که گوی میدانش
زمانه کبود؟ فوجی ز خیل خونریزش
ستاره چبود؟ موجی ز سیل احسانش
نتیجه امل از همت جهانگیرش
سلاله اجل از خنجر سرافشانش
زمین و هرکه بر او خادمی ز درگاهش
سپهر و هرچه در او چاکری در ایوانش
فلک چه باشد خوانی گشاده در کاخش
قمر چه باشد نانی نهاده بر خوانش
سپهر در شب تاری به سائلی ماند
که جور او ز گهر پر نموده دامانش
نه پیل اگر چه ز خنجر چو پیل خرطومش
نه شیر اگرچه ز صارم چو شیر دندانش
ز بسکه صولت اژدر به روز ناوردش
گمان بری که پر از اژدهاست خفتانش
نظیر ابر بود چون که جای برگاهش
همال ببر بود چون مکان بیکرانش
تو گویی آنکه جحیمست در دل دریا
درون چنگ چو بینی حسام بر رانش
به روز وقعه ز بس موج خون برانگیزد
به تیغ تیز تشبه کنی به طوفانش
طناب گردن خصمست خام پر تابش
عقاب وادی مرگست تیر پرانش
غبار معرکه چرخست و آفتاب ملک
سهیل چرخ به کف خنجر درخشانش
ز هم بریزدش ار آسمان بود خصمش
به مه فرازدش ار خاک تهنیت خوانش
صفات اوست محیطی که نیست پایانش
جلال اوست سپهری که نیست پایانش
به هر چه عزم کند تابعست گردونش
به هر چه حکم کند بنده است گیهانش
زبان خامه مرگست نوک شمشیرش
رسول نامه فتحست پیک پیکانش
ز رای روشن او صبح اگر نگشته خجل
دریده است ز حسرت چرا گریبانش
جهان دلیست که کردار او بود روحش
سخن تنیست که گفتار او بود جانش
به گاه رزم لقب ضیغم زره پوشش
به وقت بزم صفت قلزم سخندانش
بنان اوست محیطی که جود امواجش
سنان اوست سحابی که مرگ بارانش
به یک اشاره مسخر بود نه افلاکش
به یک نظاره مسلم بود دو گیهانش
چو ملک پارس اگر باشدش دو صد کشور
عطیه ییست ز گیهان خدیو ایرانش
به ملک پارس ننازد که کمتر از شبریست
به چشم ساحت ایران و ملک تورانش
بزرگوارا امیرا تویی که قاآنی
روان به مهر تو هست از ازل گروگانش
چنانش بوی می مهرت از دهان آید
که می نیارد کردن ز خلق پنهانش
اگر به تارک او صد هزار پتک زنند
به یمن مهر تو سختست تن چو سندانش
نه با ولای تو بیم از هزار شمشیرش
نه با رضای تو باک از هزار پیکانش
نه از تو فکر گسستن به هیچ نیرنگش
نه از تو رای بریدن به هیچ دستانش
بدین خلوص و ارادت که نیست مانندش
بدین صفا و عقیدت که نیست پایانش
نه آفتاب که خوانی به سخره هم چشمش
نه روزگار که دانی به طعنه همسانش
نه گوهرست ونه درهم که تا ز فرط کرم
کند عطای تو با خاک راه یکسانش
به یک اشاره توان برگزید ز امثالش
به یک نظاره توان برکشید ز اقرانش
همیشه تا که زمین ناستوار اوتادش
هماره تا که فلک پایدار ارکانش
رواق مجد تو بادا منیع بنیادش
سرای قدر تو بادا وسیع بنیادش