" rel="stylesheet"/> "> ">

المطلع الثانی من هذه القصیدة

فلک ژاژست هنجارش جهان زشتست آیینش
هم آن مهر خان کیشش هم این کین کسان دینش
بلی گردون بجز داناگدازی نیست هنجارش
بلی گیتی بجز نادان نوازی نیست آیینش
خسی کش مکر ابلیسی فلک را قصد مقدارش
کسی کش فکر ادریسی جهان را عزم تهجینش
اگر مهموم نادانی مر آن را فکر تفریحش
اگر مسرور دانایی خود این را رای تحزینش
اگر در دفتر تقسیم عسری قسم نادان را
به تصحیفی و تضعیفی نماید عسر عشرینش
وگر در مقسم تقدیر الفی بهره دانا را
کشد فی الحال از تلبیس بر سر خط ترقینش
گر از رنج فریسیموس ناساید دمی دانا
چنان فردش فروماند که پندارند عنینش
وگر از خارش است ابلهی بر خویشتن پیچد
ز خط استوا نیمور سازد بهر تسکینش
ولیکن باز پژمانست ازو نادان که ناساید
جعل گر خرمنی سوری فرستی جای سرگینش
نه بینی لولی کرمان که دلش از سبعه الوان
گزایانست و در جان بویه کشکین سیرینش
رخش شد چون دل فرعون و موسی وار از موسی
به هر مه عشری افزاید به میقات ثلاثینش
به نسبت چون زبان قوم موسی کند شد موسی
ز بس بسترد از رخسار موی همچو زوبینش
توان افسار استر ساخت نک از موی رخسارش
توان پابند کودن بافت نک از پشم پایینش
اگر پاید ندارد هیچ دانا قصد تکریمش
وگر میرد نیارد هیچ عاقل رای تکفینش
ز بس گندیده و ناپاک و زشت و تیره و مغتم
تو پنداری دهان خصم دستورست تسعینش
بود با خصم دستورش چو زین رو نسبتی حاصل
به هر کاو مادح صدر جهان فرضست تهجینش
مفر ملک و فرملک ابوالقاسم که از رفعت
بود اقبال او ویسی که گیهانست رامینش