" rel="stylesheet"/> "> ">

در ستایش امیرکبیر میرزا تقی خان رحمه الله فرماید

کرد چون خسرو منصور ز ری عزم عراق
در میان من و منظور من افتاد فراق
دهر از ظلمت شب غالیه گون بود هنوز
کان بت غالیه مو بیخبر آمد به وثاق
طاق ابروی سیاهش به ستمکاری جفت
جفت گیسوی درازش به دلازاری طاق
آن یکی گفتی بر صبح ز شامست دو طوق
وین دگر گفتی بر سیم ز مشکست دو طاق
بر لبش روح چو فرهاد به شیرین مایل
بر رخش حسن چو پرویز به شکر مشتاق
در حلاوت لب شیرینش نتیجه شکر
در صباحت رخ رنگینش نبیره اسحاق
چهرش اندر خم زلفین سیه گفتی هست
زهره با ذوذنبی جفت و مهی با دو محاق
با یکی عدل درآویخته با وی دو ستم
با یکی صدق درآمیخته با وی دو نفاق
نه چو او در همه چینستان کس دیده صنم
نه چو او در همه ترکستان کس دیده و شاق
الغرض آمد و بنشست و ز مخموری شب
کرد خمیازه و هی اشک فشاند از آماق
زود برجستم و یک شیشه میش آوردم
که گوارنده تر از شهد روان بد به مذاق
شیشه می را شریان بگشادم ز گلو
بهر آن را که ز بسیاری خون داشت خناق
وین عجب تر که ز شریانش چو بگرفتم خون
ز امتلا باز درافتاد همان دم به فواق
ریختمش از گلوی شیشه چو در کام قدح
کرد از آن راح دلم نکهت روح استنشاق
دفع خمیازه وی کردم از آن عطسه روح
که بدی نکهت آن زهر بلا را تریاق
مر مرا دید به هر حال مهیای سفر
موزه در پا و عصا برکف و پاتابه به ساق
گفت زینجا به کجا داشتی ایدون آهنگ
گفتم ای شوربتان راست بگویم به عراق
چون شنید این سخن آهنگ جزع کرد و زجزع
گهر افشاند به گلبرگ و شدش طاقت طاق
گفت قاآنی احسنت چه رو داد ترا
کالفت شوق بدل گشت بدین کلفت شاق
نه تو گفتی ز تو تا حشر نبرم پیوند
چون شد آخر که چنین زود شکستی میثاق
تا به کی راه مخالف زنی اندر پرده
راستی راه دگر زن که نیی از عشاق
محرم خانه و آنگاه بدین حیلت و عذر
محرم کعبه و آنگاه بدین کفر و شقاق
هجر سهلست بدین هیأت و ترکیب چسان
رفت خواهی به سفر بی بنه و خیل و رفاق
خاصه این فصل که چون باده گساران لاله
دارد از باده گلرنگ به کف کأس دهاق
بهر آنست که تا لاله به کف دارد جام
با گلی نوشی در پای گل سرخ ایاق
جنبش سرو نوان بین به لب آب روان
وز پی عیش بر او نقد روان کن انفاق
مکن آهنگ عراق ایدر و در سایه سرو
راست بنشین و بخور باده به آهنگ عراق
گفتم ای مه گله ها دارم از چرخ و زمین
که تفو باد برین نه فلک و هفت طباق
از پی رزق بدین فضل و هنر ناچارم
که به بلغار بباید شدنم یا قبچاق
دیرگاهیست که از سفلگی و بیمهری
بدل شهد مصفا دهدم سم ز عاق
دفتر نظم معاشی که مرا بود قدیم
باد سرخ آمد و بر باد سیه داد اوراق
بسکه حرفم چو طبیبان ز علاجست و دوا
می نگویم سخن از اطعمه همچون به سحاق
هیچ کس را نبود خواهش دامادی من
دختر طبع مرا بسکه گرانست صداق
بکرهای سخنم را به خطا خاطب دهر
عقد نابسته دهد زود بیکره سه طلاق
به کنیزی دهم آن پردگیان را به امیر
به غلامیش گرم بخت دهد استحقاق
اعتضاد ملک و ملک که از بدو وجود
بهتر و مهتر ازو یاد ندارد آفاق
خواجه عصر اتابک که پس از بار خدای
هست دست کرمش جانوران را رزاق
با نسیم کرمش نار نماید ترطیب
با سموم سخطش آب نماید احراق
ای که مانند غلامان به ارادت شب و روز
خدمتت را فلک از کاهکشان بسته نطاق
هر درختی که به دوران تو شاخ آرد و برگ
به ثنای تو سخنگوی شود چون وقواق
خرد ار رزق خورد رای تو هستش رازق
عدم ار خلق شود حکم تو هستش خلاق
ز میستی به تواضع فلکی در رفعت
قمرستی به شمایل ملکی در اخلاق
ظلم در عهد تو مظلوم تر از طفل رضیع
جود در دور تو مغبوض تر از کودک عاق
عزمت از وهم گرو گیرد در روز رهان
رخشت از باد سبق جوید هنگام سباق
خرگه جاه ترا دولت و بختست ستون
درگه قدر ترا نصرت و فتحست رواق
با دل راد تو ایام برست از فاقه
با کف جود تو آفاق بجست از املاق
خنگ اقبال ترا چنبر چرخست رکاب
جیش اجلال ترا ساحت عرش است یتاق
کشتی حلم ترا توده غبرا لنگر
آتش خشم ترا صخره صما حراق
با کف جود تو کالای کرم راست رواج
با دل راد تو بازار سخن راست نفاق
نیست با بارقه خنجر تو برق بریق
نیست چون رفرف اگر چند سریعست براق
هرچه اغراق کنم وصف تو نتوانم از آنک
پایه وصف تو آنسو ترک است از اغراق
تا قضا دفتر قدرت را شیرازه زده
نافریدست چو تو فردی در حسن سیاق
بسکه بگذاشته با دست ایادی کرمت
همه را فاخته سان طوق منن بر اعناق
بس عجب نی که به عهد تو ز مادر زایند
خلق زین پس همه چون فاختگان با اطواق
نطق شیرین دلاویزتر از راه دو گوش
خلق را چاشنی روح دهد در اذواق
عندلیبی تو و حساد تو مشتی وزغند
کز پی نقنقه پر باد نمایند اشداق
خلد ز آرایش بزم تو شود مات چنان
روستایی که به شهری گذرد در اسواق
اندر آن روز که آهنگ محارات کنند
راست چون سیل دفاق از دو طرف خیل عتاق
گوش را دمدمه کوس بدرد پرده
روح را چاشنی مرگ درآید به مذاق
خنجر آژده چون نجم ز هر سو طالع
تیغ صیقل زده چون برق زهر سو براق
گرد با تیغ ملاصق شده و خاک به خون
چون شفق با غسق و لیل و عشی با اشراق
سرگردان را از زخم تبر درد دوار
سم اسبان را ز آلایش خون رنج شقاق
کشتگان را همه طبل شکم آماس کند
همچو مستسقی کاو را ورم افتد به صفاق
مر دو مرکب همه صف بسته چو کوه از دو طرف
خوی روانشان ز تن آنسان که ز که سیل دفاق
نقش آفات مصور شود اندر ابدان
شکل آجال مجسم شود اندر احداق
با تن از وحشت ارواح نگیرند الفت
با هم از دهشت اجفان نپذیرند اطباق
تیغ تو چون ملک الموت در آن دشت بلا
کند اندر نفسی جان جهانی ازهاق
قی کند رمح تو هر خون که خورد در صف کین
چون مریضی که ز سودا بودش رنج مراق
ز هر قهر تو شود در صف کین بهره خصم
در سقر قسمت فساق چه باشد غساق
تا الف لام شود شامل افراد همه
اندر آن وقت کزو قصد کنند استغراق
لام لطف تو بود شامل آنکو چو الف
فرد و یکتا بودش با تو دل از فرط وفاق
ماه بخت تو ز کید حدثان ایمن باد
تا همی ماه فلک راست به هر ماه محاق