ای فال سعید و بخت مقبل
وی زهره بزم و ماه محفل
تو قلبی و دلبران قوالب
تو روحی و گلرخان هیاکل
بر گرد مه شمایل تو
زلفین تو عنبرین سلاسل
دلها به سلاسل تو مشتاق
جانها به شمایل تو مایل
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم از کف تو مشکل
چهر تو درون جعد مشکین
زیر دو غراب یک حواصل
گویی رویت به سنبل زلف
در سنبله ماه کرده منزل
چشمم فلکست و چهر تو مهر
مهری که نگشته هیچ زایل
جز زلف تو از قفای رخسار
ای آتش خوی و آهنین دل
خورشید سپیده دم ندیدم
کاورا ز قفا همی رود ظل
این زلف تو هست کز بناگوش
زی چاه ذقن شدست مایل
یانی به سپیده دم فتاده
هاروت نگون به چاه بابل
زلفین تو بر رخ از چپ و راست
آویخته روز و شب مقابل
مانند دو کفه ترازو
در وزن به یکدگر معادل
روی تو ز شب برآورد روز
چون رای خدایگان عادل
فخر الاقبال و الاساطین
ذخر الاقران و الاماثل
فرمانفرما که دست رادش
بحر خضمست و ابر هاطل
در دشت نضال لیث غالب
بر دست نوال غیث وابل
عاجز شده اند در ممالک
از حمل نوافلش قوافل
ای مدح تو زیور مجالس
وی وصف تو زینت محافل
گر نافله فرض نیست از چه
بر جود تو فرض شد نوافل
آواز اجابت سخایت
سبقت گیرد به صوت ساثل
زانسان که سبق برد مجلی
هنگام دویدن از مؤمل
الفاظ بدیعت از بداعت
ضرب المثلست در قبایل
در نیمشبان ز دور پیداست
آثار جمیلت از شمایل
درچشم بصیرت تو اجسام
بر سر قلوب نیست حایل
هر نقص که دهر داشت کردند
از پرتو هستی تو کامل
چون ماحصل جهان تو بودی
شد نظم جهان پس از تو حاصل
آری به وجود گشت موجود
ماهیت نی به جعل جاعل
از خشک لبی و خاکساری
دریا به وجود تست ساحل
دستت به سخا حیات جاوید
تیغت به وغا قضای عاجل
من سیبک تنجح الامانی
من سیفک تفتح المعاقل
با آنکه وجود بعد موهوم
امریست محال نزد عاقل
حزم تو سه بعد را تواند
مشغول کند به هیچ شاغل
آرای تو در شبان تاریک
رخشنده ترست از مشاعل
در هیچ زمان ز کسب دانش
مشغول نداردت مشاغل
با منع تو قهقرا رود باز
زین چرخ برین قضای نازل
پیوسته شود چو پوست با گوشت
از عدل تو در بدن مفاصل
در وقف پی تمیز آیات
گر فرض نمی شدی فواصل
پیوستگی نظام عدلت
برداشتی از میانه فاصل
نادانی خود کند مسجل
با بخت تو هرکه شد مساجل
جسمست و جهان و اندر او تو
چون روح نه خارجی نه داخل
چون جان با جسم و روح با تن
با ذات تو خلق شد فضایل
دست و دل و نطق و خامه تو
زی جود تو بهترین وسایل
از تیغ که اژدرست آونگ
یا تیغ تو بر کتف حمایل
با نظم تو گفته نوابغ
با شعر تو چامه اخاطل
یکسر همه ناقصست و هذیان
یکجا همه مهملست و باطل
با یاری وسعت صمیرت
تدویر شود محیط حایل
آن روز که در هزاهز رزم
در چرخ و زمین فتد زلازل
از سهم عقاب تیر در چرخ
نسرین فلک شوند بسمل
البیض علی الرؤس تغلی
بالبیض کانها مراجل
تهتز اسنة العوالی
بالجو کانها سنابل
الوحش ینحن کالنوائح
والطیر یصحن کالثواکل
الرمح حشا الرجال یفری
بالطعن کالسن العواذل
من صوت سنابک المذاکی
من وقع حوافر الهیاکل
ترتح علی الثری الصیاصی
تنحط علی الربی الجنادل
الرمح تمد کالافاعی
والقوس ترن کالهوابل
فی رأس عدوک المنازع
فی کف حسودک المناصل
تبیض لباسک المفارق
تصفر لبطشک الانامل
بندی سر دشمنان به فتراک
چون رشته به فلکه مغازل
بازوی نزار ملک و دین را
فربه سازی به سیف ناحل
ای عم شهنشه مکرم
ای بأس تو همچو مرگ حایل
گر فیض قبول خاطرت را
حالی شود این قصیده قابل
شاید که به مدحتش سرایند
لم یأت بمثلها الاوایل
وز فضل تو اهل عصر خوانند
قاآنی را ابوالفضایل
تا چاره مطلقات را نیست
بعد از سه طلاق از محلل
از حیله بخت تو مبادا
یک لحظه عروس ملک عاطل
تا منطقه در دو نقطه دارد
پیوسته تماس با معدل
از منطقه جلالت تو
خورشید شرف مباد مایل
تا حشر رسد خطابت از عرش
ای فال سعید و بخت مقبل