دیشب به شکل جام نمود از افق هلال
یعنی به جام باده ز جان دور کن ملال
دوشینه ماه روزه به پا موزه درکشید
وز شهر شد برون و بزد کوس ارتحال
وامد مه مکرم با کوس و با علم
بهروزی از یمینش و پیروزی از شمال
آن مه گشاده بود خدای از بهشت در
وین مه گشوده اند بهشتی وشان جمال
خلقی شدند دوش به مغرب هلال جوی
واندر فکنده غلغله از گونگون سؤال
آن گفت مه چگونه ضعیف است یا قوی
وین گفت در کجا به جنوبست یا شمال
من هم به یاد ابروی جانان خویشتن
می برشدم به بام که تا بنگرم هلال
کامد هلال ابرویم از دور خیر خیر
گفت ای هلال جو نکنم مر ترا حلال
ابروی من نبینی و بینی هلال عید
در دل وفا نداری و در دیده انفعال
خواهی همین زمان که ترا با هلال نو
سازم به نعل کفش لگدکوب و پایمال
گفتم بتا جای رهی ظن بد مبر
کز ظن بد نخیزد چیزی بجز نکال
بالله خیال ابروی تو بود در دلم
دیدم به ماه نو که مجسم شود خیال
عمریست تا به حرمت ابروی و زلف تو
هرجا خمیده ییست نکو دارمش به فال
بر سینه می نویسم پیوسته نقش نون
بر دیده می نگارم همواره شکل دال
داند خدای من که به جان در نشانمش
هرچ آن به چیزی از تو توان کردنش مثال
از عشق عارض تو پرستم همی قمر
بر یاد قامت تو نشانم همی نهال
خندید و نرم نرم همی گفت زیر لب
کاین مرد پارسی دل ما برد زین مقال
این گفت و شد به حجره و بنشست و خواست می
زآن زر دمی که عکسش زرین کند سفال
جست و دوید و رفت و می آورد و داد و خورد
مرغی شد از نشاط و برآورد پر و بال
گه وجد و گه سماع و گهی رقص و گه طرب
گه ناز و گه عتاب و گهی غنج و گه دلال
گفت این زمان وظیفه چه بر من نهاده یی
بنمای پیش از آنکه به هجران کشد وصال
گفتم هزار بوسه ترا نذر کرده ام
نیمی به روی و موی تو نیمی به خط و خال
گفت ارچه این چهار لطیفند و زود رنج
چندین عتاب بوسه نیارند احتمال
لیکن دریغ نیست مرا بوسه از لبی
کارد هماره مدح خداوند بیهمال
فهرست آفرینش و دیباچه وجود
آسایش زمانه و آرایش کمال
فخرالانام حاجی آقاسی آنکه هست
در مهر او سعادت و در کین او نکال
گر حب او گناه بود حبذا گناه
ور مهر او ضلال بود فرحا ضلال
با پاس او ریاست گرگ آید از بره
با عدل او حراست شیر آید از شکال
با مهر او ندیده تنی زحمت کرب
با جود او ندیده کسی سبقت سؤال
در مشت او نپاید همچون نسیم سیم
در چشم او نیاید همچون رمال مال
در پیش عفو عامش طاعت کم از گنه
با جود دست رادش لؤلؤ کم از سفال
جز از طریق وهم نیاید کسش نظیر
جز بر سبیل عکس نبیند کسش مثال
بر نیک و زشت او را شامل بود عطا
برتر و خشک زانرو کامل دهد نوال
ابرست در عطیه و بحرست در درون
خاکست در تواضع و چرخست در جلال
انوار مهر راست برای وی اقتران
تأیید چرخ راست به بخت وی اتصال
از بود اوست صورت ابداع را فروغ
از رای اوست گوهر افضال را کمال
چونین که بخت اوست در آفاق لاینام
یارب به باد ملکش همواره لایزال
کز کلک اوست ساحت آفاق را قرار
کز فر اوست صفحه امصار را جمال
ملت چو بخت او بود از بخت او سیمین
دشمن چو کلک او بود از کلک او هزال
نبود ملک به چیزی اینست اگر بشر
کس را نبوده خصلت اینست اگر خصال
گردون گرای گردد با قدر او زمین
امکان پذیر آید با امر او محال
آنجا که قدر اوست ندارد فکر محل
آنجا که وصف اوست ندارد سخن مجال
گفتم که از مغایبه آیم سوی خطاب
تا چند در غیاب شوم محمدت سگال
دیدم که از مهابت شخص جلال او
اندر حضور ناطقه از مدح اوست لال
سوی دعا شدم ز ثنا زانکه خوشترست
پایان این ثنا به دعا یابد اشتمال
چندان بقاش باد که در عالم وجود
یابد بقای او به بقای حق اتصال