ای به مشکین موی تو مسکین دلم کرده وطن
چون غم آن موی مشکین در دل مسکین من
مه میان انجم از خجلت نگردد آشکار
آشکارت گر ببیند در میان انجمن
گر فرو ریزد اگر طلعت فروزی در بهار
سرو بنشیند اگر قامت فرازی در چمن
ای نه اندامست زیر جامه ات کاموده یی
پیرهن از یک چمن نسرین و یک بستان سمن
حاش لله نیست نسرین را چنین فر و بهار
روح پاکست اینکه دادی جای اندر پیرهن
این چه مشکین زلف دلبند رسا باشد کز او
یک جهان دل را اسیر آورده یی در یک رسن
یعلم الله هیچکس زینسان رسن هرگز ندید
حلقه اندر حلقه خم در خم شکن اندر شکن
ز آتش دل سوزم و سازم چو شمعت در حضور
خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن
ور توام گردن زنی من تازه جان گردم چو شمع
زانکه جان تازه یابد شمع از گردن زدن
خود چه باشد گر درآیی در کنار من شبی
همچو جانی در بدن یا همچو شمعی در لگن
نی چو قرص آفتابی من چراغ صبحگاه
در وصالت نیست الا جان سپردن کار من
خرم آنشب کز رخ و زلف تو باشد تا سحر
دوش من پر سنبل و آغوش من پریا سمن
با من مسکین نگردی یار و جای آن بود
ای بت سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن
لیک ازینسان هم نخواهد ماند روزی چند باش
تا ز جود خسروم بینی قرین خویشتن
در برشه عرضه خواهم داشت حال خویش و شاه
از کرم نپسند دم در این غم و رنج و محن
باش تا بینی که خسرو دوش و آغوش مرا
پر در و گوهر نماید از سخا و از سخن
باش تابینی به من از بحر دست و کان طبع
گوهر افشاند به خروار و زر افشاند به من
ای بت قامت قیامت وی مه بالا بلا
ای غلام قامت و بالات سرو و نارون
تا به کی تابم بری زان زلفکان پر ز تاب
تا به کی راهم زنی زان چشمکان پرفتن
لعل تو چون بهر من لیکن بود از بهر غیر
وه چه بود ار بهر من بود آن لب چون بهر من
روی داری چون سهیل و لعل داری چون عقیق
هر کرا باشی به دامن بی نیازست از یمن
چشم و مغز من ز عکس لعل و بوی زلف تست
این پر از لعل بدخشان آن پر از مشک ختن
گل نبویم می ننوشم که نباشند این و آن
این به طعم آن دهان و آن به بوی این بدن
مغز من پر نکهتست از بسکه بویم آن دو زلف
کام من پر شکرست از بسکه بوسم آن دهن
بوسه لعل تو گر باشد به نرخ جان رواست
خاصه آن ساعت که خواند مدحت شاه زمن
شاه فرخ رخ که یابد فر فرزینی ازو
هر پیاده کش دود در پای اسب پیلتن
خسرو گیتی فریدونشه که باشد بر جهان
با وجودش منت و فضل از خدای ذوالمنن
ای جوان بختی که بی شیرینی اوصاف تو
هیچ کودک برنگیرد در جهان لب از لبن
گردش گردون به قدر و جاه شخصت معترف
گردن دوران به جود و شکر مدحت مرتهن
ای به عالم بی همال از فطرت و اصل و گهر
وی به گیتی بی مثال از فکرت و فهم و فطن
چرخ برپیچد عنان چون توسنت بیند دمان
خصم بر پوشد کفن چون جوشنت بیند به تن
اژدر رمحت بیوبارد وجود خشک و تر
تیر تو گوید برافروزد شرار مرزغن
کلک تو ریزد لآل نغز بی دست و درون
تیر تو گوید جواب خصم بی کام و دهن
چون به دست آری قلم اندیشه گوید ای شگفت
ابر نیسان را بود اندر محیط ایدر وطن
کف گشودی در سخا بحر عمان شد در غمان
لب گشادی در سخن در ثمین شد بی ثمن
ای نهاده یک جهان سر بر خط فرمان تو
همچنان که مهر را هندو و بت را برهمن
گرنه بهر بذل تو چه سیم چه خاک سیاه
ورنه بهر جود تو چه ریگ چه در عدن
از پی مدح تو باشد ورنه خاصیت چه بود
منطق شیرین ودیعت در دهان مرد و زن
تا غم معشوق گیرد در دل عاشق قرار
تا دل عشاق جوید در بر جانان سکن
حاسد جاه تو در قعر زمین گیرد سکون
پایه قدر تو گیرد جای در اوج پرن