سخن گزافه چه رانی ز خسروان کهن
یکی ز شوکت شاه جهان سرای سخن
بخوانده ایم بسی بار نامهای قدیم
بدیده ایم بسی کار نامهای کهن
نه از قیاصره خواندیم نز کیان عجم
نه از دیالمه خواندیم نز ملوک یمن
چنین مناقب فرخنده کز خدیو زمان
چنین مآثر شایسته کز کیای زمن
مهین خدیو محمد شه آفتاب ملوک
سپهر عز و معالی جهان فهم و فطن
هزار لجه نهنگست در یکی خفتان
هزار بیشه هژبرست در یکی جوشن
به گاه کینه نبیند سراب از دریا
به وقت وقعه نداند حریر از آهن
کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون
کشد سپاه اگر فرودین اگر بهمن
بزرگ همت او خرد دیده ملک جهان
فراخ دولت او تنگ کرده جای حزن
کدام جامه که از تیغ او نگشت فبا
کدام لامه که از تیر او نگشت کفن
کجا نشسته بود او ستاده است پشین
کجا سواره بود او پیاده است پشن
ز بانگ کوس چنان اندر اهتزاز آید
که هوش پارسیان از سرود او رامن
یکی دو گوش فراده بدین چکامه نغز
که کارنامه شاهست و بارنامه من
به سال پنجه و اند از پس هزار و دویست
چو کرد آهوی خاور به برج شیر وطن
به عزم چالش افغان خدا ز ری به هرات
سپه کشید و برانگیخت عزم را توسن
مگو سپاه که یک بیشه شیر جوشن پوش
مگو سپاه که یک پهنه پیل بیلک زن
بساطشان همه هنگام خواجگی میدان
قماطشان همه هنگام کودکی جوشن
هزار بختی سرمست و هرکدام به شکل
چو زورقی که ازو چار لنگرست آون
فراز هریک زنبوره بر کشیده زفیر
چو اژدری که گشاید ز بوقبیس دهن
نود عراده گردنده توپ قلعه گشای
چنان که بر کتف باد سدی از آهن
دمیده از دم هر توپ دود قیراندود
چنان که باد سیاه از گلوی اهریمن
درخش آینه پیدا ز پشت پیل چنانک
ز اوج گنبد خاکستری عروس ختن
دو گوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش
چو نوک نیزه بیژن ز خون نستیهن
ز کوه و دشت چنان درگذشت موکب شاه
که از کریوه کهسار سیل بنیان کن
همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو
همه ز تندی و تیزی به کوه چون پازن
رسید تا به در حصن غوریان که به خاک
نیافریده چنو قلعه قادر ذوالمن
دروب او همه چون پنجه قضا مبرم
بروج او همه چون باره بقا متقن
بزرگ بارخدا گفتیی به روی زمین
بیافریده یکی آسمان ز ریماهن
نه بس شکفت که همچون ستاره در تدویر
هزار گنبد دوار گنجدش به ثخن
هزار پهلو پولاد خای پتیاره
گزیده بهر حراست در آن حصار سکن
درشت هیکل و عفریت خوی و کژمژ گوی
سطبر ساعد و باریک ساق و زفت بدن
زمخت سیرت و زنجیرخای و ناهنجار
وقیح صورت و مویین لباس و رویین تن
کهین برادر دستور مرزبان هرات
مشمر از در کینش دو دست تا آرن
به کو توالی آن دز درون آن ددگان
چنان عزیز که عزی درون خیل شمن
سران شاه به فرمان شاه پره زدند
چو لشکر اجل آن باره را به پیرامن
حصاریان پلنگینه خوی کوه جگر
ز بهر رزم فروچیده عزم را دامن
ز چیرگی همه مانند سیل در کهسار
ز خیرگی همه مانند دود در گلخن
جهنده از بر پیکان چو مرغ از مضراب
رمنده از دم خنجر چو گوی از محجن
همه هژبر به چنگ و همه دلیر به جنگ
همه معارک جوی و همه بلارک زن
به پیش بیلک برنده دیده کرده هدف
به پیش ناوک درنده سینه کرده مجن
وزین کرانه هژبر افکنان لشکر شاه
سطبر یال و قوی بال و گرد و شیرشکن
به چشمشان خم شمشیر ابروی دلدار
به گوششان غو شیپور نغمه ارغن
به دشنه تشنه چو طایف به چشمه زمزم
به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن
پرند هندی ترکان نمودی از پس گرد
چو در شبان سیاه از سپهر عقد پرن
هوای معرکه از گرد راه و چوبه تیر
نمود چون کتف خارپشت و پر زغن
رمیده از فزع توپ اهل باره چنانک
گزندگان هوام از بخور قردامن
ز زخم توپ و آشوب شهریار جهان
ز بسکه شد در و دیوار باره پر روزن
نمودی از پس آن باره گرد موکب شاه
چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرویزن
به کوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ
که حصن نای به مسعود و چاه بر بیژن
جریح گشته سپاه و سلیح گشته تباه
روان ز جسم روان گشته و توان ز تون
چه گفت گفت چه جوشیم در هلاکت جان
چه گفت گفت چه کوشیم در فلاکت تن
گیاه نیست روان کش برند و روید باز
نه شاخ گل که به هر ساله بردمد ز چمن
کنون علاج همینست و بس که برگیریم
به دست مصحف و تیغ افکنیم بر گردن
چو عجز و ذلت ما دید و رنج و علت ما
ز جرم و زلت ما بگذرد خدیو زمن
ز گفت او همه را چهره برشکفت چو گل
به آفرینش زبانها گشاده چون سوسن
به عجز یکسره برداشتند مصحف و تیغ
ز سر فکنده کله بر کتف نهاده رسن
دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان
رسن گشود و ضمان گشتشان ز خلق حسن
سه روز ماند و سپه خواند و زر و سیم فشاند
سپس به سوی حصار هرات راند کرن
یکی انیشه مکار پیشه برد خبر
به مرزبان هری کای همیشه یار محن
شه از ری آمد و بگرفت غوریان و پریر
به شاده آمد و در جاده جای داشت پرن
همی به چشم من آید که بامداد پگاه
هوا به برکند از گرد جامه ادکن
ازین خبر دل افغان خدا چنان لرزید
که روز گرما در دست خلق بابیزن
بخواست مرکب و از جای جست و بست کمتر
پی گریز و به بدرود برگشاد دهن
خبر رسید به دستور جنگ دیده او
گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن
ز جای جست و بشد سوی مرزبان هری
که هان بمان و مینداز لجین را به لجن
اگر ز جنگ گریزی ز ننگ می مگریز
روی چگونه بدین مسکنت ازین مسکن
چسان علاج گریزی که نیست راه گریز
نیی کلاغ و کبوتر که بر پری ز وکن
نه کرکسی که بپری ز شوق جانب غرب
همان ز غرب دگر ره کنی به شرق وطن
گرفتم آنکه توانی ز چنگ شیر گریخت
گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن
ز چار سوی تو بربسته اند راه گریز
تو ابلهانه نمد زین نهاده بر کودن
ز کردهای خود انجام کار چون دانی
که کردگار به دوزخ ترا دهد مسکن
به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست
بدو گرای و بکن عزم و بیخ حزم مکن
بدین حصار که ما راست مرگ ره نبرد
نه درز جامه که در وی فرو رود در زن
یکی همان که ببینیم کارکرد سپهر
بود که متفق آید ستاره ریمن
حصار را ز پس پشت خود وقایه کنیم
ز پیش باره برانیم باره بر دشمن
به مویه گفت بدو کاینت رای مستغرب
به ناله گفت بدو کاینت گفت مستهجن
هلا به رهگذر باد می مهل خاشاک
الا به جلوه گه برق می منه خرمن
به زرق می نتوان بست باد در چنبر
به کید می نتوان سود آب در هاون
گرفتم اینکه سقنقور بر فزاید باه
لجاج محض نماید بدو علاج عنن
مگر حصار نه بنیان او ز آب و گلست
چسان درنگ کند پیش سیل بنیان کن
چو ماکیان بکراچید از غضب دستور
چو پشت تیغ بکاژ ابروان فکند شکن
که گر گریز توانی ز چنگ شه بگریز
و گرنه رنج بیندوز و گنج بپراکن
میان آن دو تن ایدر ستیزه بود هنوز
که بانگ بوق به عیوق بر شد از برزن
طراق مقرعه بگذشت از دو صد فرسنگ
غبار معرکه که بررفت تا دو صد جوجن
در حصار به رخ بست مرزبان هری
گشاد قفل و برون ریخت گوهر از مخزن
ز در و لعل و زر و سیم و جوزق و جاورس
ز نقد و جنس و جو و کاه و گندم و ارزن
ز برد و خز و پرندین و قاقم و سیفور
ز طوق و یاره و خلخال و عقد و ارونجن
همی بداد به صاع و همی بداد به باع
همی بداد به کیل و همی بداد به من
موالیان ملک را هر آنچه بد به هرات
گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن
ندا فکند ز هر گوشه تا مدافعه را
برون شوند ز شهر هری چه مرد و چه زن
چمد به وقعه اگر احورست اگر اعور
دمد ز کینه اگر الکنست اگر از کن
جوان و پیر و زن و مرد و کاهل و جاهل
کلان و خرد و بد ونیک و ابکم و الکن
ز بیل و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر
به رمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن
به سهم و ناچخ و صمصام و خشت و دهره و شل
به تیر و نیزه و سرپاش و سیف و صارم و سن
به نیش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال
بر ندواره و سوهان و گرز و پتک و سفن
ز هر گروه و ز هر پیشه و ز هر بیشه
ز هر سرای و ز هر خانه و ز هر برزن
به هر سیاق و به هر سیرت و به هر هنجار
به هر طریق و به هر عادت و به هر دیدن
ز برج و باره و ایوان و خاکریز و فصیل
ز پشت و پیش و بر و شیب و ایسر و ایمن
هم از میانه گزین کرد شش هزار دلیر
هژبر زهره و پولادوش و تیغ آژن
سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز
ببست راه شد آمد بر آن سپاه کشن
شه آفرین خدا خواند و رخش راند وکشید
بلارکی که به مرگ فجاست آبستن
کف آورید به لب از غصب بلی نه عجب
که چون بتوفد دریا کف آورد به دهن
بسا سرا که به صارم برید در مغز
بسا دلا که به ناوک درید در جوشن
خروش توپ دز آشوب شاه و لشکر خصم
همان حکایت لاحول بود و اهریمن
ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک
زمین معرکه شد کان سرخ بهرامن
بسی نرفت که از ترکتاز لشکر شاه
ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شیون
ز مویه چهره هر یک چو رود آمویه
ز نیزه پیکر هر یک به شکل پالاون
بسا سوار کزان رزمگه به گاه گریز
ز بیم جان و غم تن بتاخت تا به ختن
بسا پیاده که در جوی و جر بخفت و هنوز
برون نکرد زنخدان ز چاک پیراهن
سپاه خصم ز پیش و سپاه شاه ز پی
چنان که از عقب صید شیر صیدافکن
هم این ز خشم بدان گفت کای دلیر بکوب
هم آن ز قهر بدین گفت کای سوار بزن
ز بس گروهه زنبوره های تندر غو
ز بس گلوله خمپارهای تنین ون
هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل
هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن
گمان من که ز فرسوده استخوان گوان
دمد ز خاک هری تا به روز حشر سمن
ازان سپس که ز میدان فرونشست غبار
ز آب دیده آن جاودان دودافکن
ملک پیاده شد و قبه سرادق او
به هشتمین فلک آمد قرین نجم پرن
گسیل کرد به میمند و اندخود سپاه
سوی هزاره گره از برای دفع فتن
ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای
که می نگشت گرفتار قید و بند و شکن
همه شکست دل و مستمند و زار و اسیر
ندیم حسرت و یار شجون و جفت شجن
بسی نشد که زمستان رسید و شیر سفید
فرو چکید ز پستان ابر قیر آگن
هوا چو دیده شاهین سیاه گشت و شمید
سپید پر حواصل به کوه و دشت و دمن
مهندسان قوی دست اوقلیدس رای
بساختند به فرمان شهریار ز من
مدینه یی چو مداین رزین و شاه گزین
گزید جای درو چون شعیب در مدین
ز کار شاه به افغان خدا رسید خبر
ژکید و بر رخش از غم چکید اشک حزن
گواژه راند به دستور خویش و از دل ریش
فغان کشید و برو طیره گشت کای کودن
نگفتمت ز پی جنگ ساز رنگ مکن
نگفتمت ز پی رزم تار عزم متن
بغاب شیر قدم درمنه به قوت و هم
به آب بحر شناور مکن به دعوی ظن
ز خشم او دل دستور بردمید از جای
چنان که دود به نیروی آتش از گلخن
بدو سرود که ای تند خشم کند زبان
عبث به خیره میاشوب و برمکوب ذقن
ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد
که خود خموش نشینی به گوشه یی چو وثن
کنون زمان علاجست نی زمان لجاج
یکی متاب سر از رسم و راه اهریمن
مرا به یاد یکی چاره آمدست شگرف
که تازه گردد ازو جان جادوی جوزن
شنیده ام که سفیری ز انگلیس خدای
دو سال رفت که سوی ری آمد از لندن
شگرف دانش و بسیار دان و اندک حرف
دراز فکرت و کوته بیان و چرب سخن