ساقی در این هوای سرد زمستان
ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظاره کن که به مجمر
همچو یخ افسرده گشته آتش سوزان
شعله آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تری به قطره باران
خون به عروق آن چنان فسرده که گویی
شاخ بقم رسته است از رگ شریان
توشه صد ساله یافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان
آتش از افسردگی به کوره حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زیر ابر قوی دست
دیو سفیدست زیر رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسرده که گویی
تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمین به خشم که گویی
بر بدنش از تگرگ بارد پیکان
رحم به خورشید آیدم که درین فصل
تابد هر بامداد با تن عریان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما
یافته پیوند قطره قطره باران
گویی زنجیر عدل داودستی
کامده آون همی ز گنبد گردان
خلق خلیل الله ار نیند پس از چه
بر همه سوزنده آتشست گلستان
باد سبکسر ز ابرهای گران سنگ
می کند اکنون هزار عرش سلیمان
دانی این برد را چه باشد چاره
دانی این درد را چه باشد درمان
داروی این درد و برد آتش سردست
آتش سردی به گرمی آتش سوزان
آتش سردی که از فروغ شعاعش
مور به تاریک شب نماند پنهان
آتش سردی که گر بنوشد حبلی
مهر درخشان شودش بچه به زهدان
آتش سردی که گر به هامون تابد
خاکش گوهر شود گیاهش مرجان
یا نی گویی درون معدن الماس
تعبیه کردست کان لعل بدخشان
وه چه خوش آید مرا بویژه درین فصل
با دلی آسوده از مکاره دوران
مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم
نقل و می و عود و رود و تار خوش الحان
شاهدکی شوخ و شنگ و چارده ساله
چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سیمین و سرخ روی و سیه موی
رند و ادافهم و بذله گوی و غزلخوان
عالم عالم پری ز حسن پری وش
دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان
کابل کابل سماع و وجد و ترنم
بابل بابل فسون و حیله و دستان
آفت یک شهر دل ز طره جادو
فتنه یک ملک جان ز نرگس فتان
هر نفس از ناز قامتش متمایل
راست چو سرو سهی ز باد بهاران
لوح سرینش چو گوی عاج مدور
لیکن گویی نخورده صدمه چوگان
او قدح و شیشه در دو دست بلورین
نزد من استاده همچو سرو خرامان
من ز سر خدعه در لباس تصوف
سبحه به دست اندرون و سر به گریبان
گر ز تغیر به رسم زهد فروشی
گویم صد لعنت خدای به شیطان
گاه چو وسواسیان به شیوه پرخاش
گویم ای ساده لوح امرد نادان
دور شو از من که از ترشح جامت
جامه وسواس من نشوید عمان
دامن خود به آستین خرقه کنم جمع
تا به می آلوده ام نگردد دامان
گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم
شرم کن از حق مباش پیرو خذلان
گاه درو خیره خیره بینم و گویم
رو که تو با این گنه نیابی غفران
این سخنم بر زبان و لیک وجودم
محو تماشای او چو نقش بر ایوان
او ز پی تردماغی خود و احباب
در صفت زهد خشک من شده حیران
گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست
کاینهمه گر زهر مار باشد بستان
گاه به آیین دلبران پی سوگند
دست گذارد به تار زلف پریشان
گاهی گوید کزین عبوس مجسم
یارب ما را به فضل و رحمت برهان
گاه به ایما به میر مجلس گوید
کاین سر خر را که راه داد به بستان
گاه به نجوی به اهل بزم سراید
خلقت منکر ببین و جامه خلقان
گاه کند رو به آسمان که الهی
امشب ازین جمع این بلیه بگردان
دل شده یک قطره خون که آخر تا کی
از جا برخیز و در کنارش بنشان
عقلم گوید دلا مگر نشنیدی
منع چو بیند حریص تر شود انسان
جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل
گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان
گویم برگو دلیل خوبی صهبا
گوید عشرت دلیل و شادی برهان
گوید چبود دلیل حرمت باده
گویم اینک حدیث و اینک قرآن
گویم حاشا نمی خورم که حرامست
گوید کلا چه تهمتست و چه بهتان
گوید بستان بخور به جان فلانی
گویم نی نی فلان که باشد و بهمان
عاقبت الامر گوید ار بخوری می
می دهمت یک دو بوسه از لب خندان
من ز پی امتحان شوخیش از جد
چاک درون را درافکنم به گریبان
آنگه از سوز دل به رسم تباکی
ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان
خرخره گریه در گلوی فکنده
هر نفس از روی خدعه برکشم افغان
گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت
گرد بهی نیست گرد سیب زنخدان
چند کنی ریشخند آنکه گذشتست
سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان
مر نشنیدستی ای نگار سیه موی
شرم ز ریش سفید دارد یزدان
ای بت کافور روی مشکین طره
کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان
تیرم کیوان شدست و مشکم کافور
از اثر کید تیر و گردش کیوان
من به ره گور پی سپار و تو آری
از بر گوران کباب بر ز بر خوان
خندی بر من بترس از آنگه بگرید
چشم امل بر تو از تواتر عصیان
گوهر یکدانه دلم را مشکن
یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان
او چو مرا دل شکسته بیند ترسد
روز جزا را از بیم آتش نیران
ساعد سیمین به گردنم کنند آونگ
پاک کند اشکم از دو دیده گریان
از دل و جان تن دهد به بوسه و از عجز
ژاله فشاند همی به لاله نعمان
من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی
برکشم از ذوق بوسه لب جانان
در بتنم لرزه از طرب که فضولی
بانگ بر او برزند که ها چکنی هان
اینکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست
کهنه حریفیست شمع جمع ظریفان
هرچه جز این خرقه اش که بینی بر تن
دوش به یک جرعه باده کرده گروگان
درد شرابی که این به خاک فشاند
گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان
گوید اگر اینچنین بود که تو گویی
کش بجز این خرقه نی سراست و نه سامان
از چه نشیند به صدر مجلس و راند
با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان
پاسخش آرد که گر به عیب تمامست
این هنرش بس که هست مادح سلطان
شاه شجاع آنکه شرزه شیر دژآهنگ
نغنود از بیم نیزه اش به نیستان
ای ملک ای آفتاب ملک که جز تو
کس نشنیدست آفتاب سخندان
پیلی اما ز دشنه داری خرطوم
شیری اما ز دهره داری دندان
شیر ندارد به سر بسان تو مغفر
پیل ندارد به تن بسان تو خفتان
کوهه رخش تو پیش کوه بلاون
همچو بلاون که است پیش بیابان
از زره و خود گو جمال تو بیند
آنکو یوسف ندیده است به زندان
دوش چو بر گفتم این قصیده سرودم
به که به کرمان فرستمش ز خراسان
عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق
در سوی عمان بری و زیره به کرمان
مدح فرستی به سوی شاه و ندانی
مدح نبی کرد می نیارد حسان