عید دانی چیست لب چون عید خندان داشتن
خند خندان جان نثار راه جانان داشتن
جان هم از جانان بود کت داده تا قربان کنی
بهر قربان هم نباید منت از جان داشتن
بس کمالی نیست قربانی نمودن بهر عید
عید را باید به پای دوست قربان داشتن
عشق دانی چیست لب پرخنده کردن نزد خلق
بی خبر از آه و افغان آه و افغان داشتن
در حضور دیو طبعان از پی روپوش چشم
سرکه کردن روی و در دل شکرستان داشتن
چون سکندر بست اندر دل خیال روم و روس
روی کریاس سرادق زی خراسان داشتن
گاه در عین وصال از داغ هجران سوختن
گه نشاط وصل اندر عین هجران داشتن
مار زلف شاهدان را راندن از فردوس دل
زشت باشد خلد را دهلیز شیطان داشتن
قاصد غمهاست این آهی که خیزد از درون
عیش هادارد نهانی آه پنهان داشتن
چون جمال خواجه کز صبح ازل روشن ترست
یک جهان خورشید باید در گریبان داشتن
زیور خلدند آل مصطفی وز مهرشان
دیده باید جنت و دل باغ رضوان داشتن
بی سفینه نوح گر عالم پر از جودی شود
چشم آزادی خطا باشد ز طوفان داشتن
خواجه بخشد از اشاراتت شفا نه بو علی
لقمه باید در گلو از خوان لقمان داشتن
چشم مست پیر چون بی باده مستی ها کند
چشم را باید در او دزدیده حیران داشتن
صاحب دیوان تواند در میان بار عام
رازها با خواجه بی تذکار و تبیان داشتن
چشم احمد خامش گویاست لیکن بایدت
علم حیدر صدق بوذر زهد سلمان داشتن
کوش همچون خواجه بدهی هرچه را آری به دست
تا جهان باری به خویش و غیر آسان داشتن
خود بگو جز تلخکامی چیست حاصل بحر را
زین گهر پروردن و زین در و مرجان داشتن
ابر با آن تیره رخساری که پوشد روی روز
مردم چشمت دهقان را ز باران داشتن
خواجه شو ز اول که یابی معنی وارستگی
پس بدانی حکمت ملک فراوان داشتن
یک سؤالست از سر انصاف می پرسم ز تو
دهر را آباد خوشتر یا که ویران داشتن
بایدت بر دل نیفتد سایه دیوار حرص
ورنه باکی نیست برگل کاخ و ایوان داشتن
خواجه بر گل می نهد بنیان تو بر دل می نهی
فرق دارد جان من این داشتن زان داشتن
تو نداری چشم حق بین کم کن این چون و چرا
خواجه را نقصی نباشد زان دو چندان داشتن
از تب شهوت فتادستی درین گفتار زشت
داروی تب نوش تا کی ننگ هذیان داشتن
جان سستت بر نتابد بار سختی های عشق
پتک پولادست نتوان شیشه سندان داشتن
زشت باشد با لباس کاغذین رفتن در آب
رخت خود فرسودن آنگه چشم تاوان داشتن
کوش تا چون خواجه سر تا پای گردی معرفت
وز بهار فیض در دل صد گلستان داشتن
ابر رحمت چون ببارد بهر جذب فیض او
روح باید تشنه چون ریگ بیابان داشتن
بایدت چون خواجه ز اول علمها را سربه سر
گرد کردن زان سپس بر طاق نسیان داشتن
ورنه بس آسان ترک کاریست بی کسب علوم
آه چون عارف کشیدن ذکر عرفان داشتن
یا چو موزونان ناقص بهر چندین آفرین
نقد حال دیگران را زیب دیوان داشتن
دزدی است این نه غنا کز موش طبعی هر زمان
دانهای غیر دزدیدن در انبان داشتن
گبر را کز زند و استالوح دل باشد سیاه
سود ندهد غالبا هیکل ز قرآن داشتن
نفس دانش شو رها کن نقش دانش را که مرد
شرمش آید در بغل لعبت چو صبیان داشتن
در دو گیتی هرچه بینی یک حقیقت بیش نیست
کت نماید مختلف زین نقش الوان داشتن
کلک قدرت نقش هر چیزی بهر چیزی نگاشت
ورنه چوبی را نشاید شکل ثعبان داشتن
می بجنباند چو کودک جمله را در مهد طبع
تا بدان جنبش رها یابد ز نقصان داشتن
خاک را پنهان از آن جنبش دهد صد چاشنی
تا تواند حاصل از وی قوت حیوان داشتن
از خم جان فلاطونی شراب هوش نوش
کار دونانست حکمت های یونان داشتن
پاک باید دل تن را آلوده باشد باک نیست
زانکه در ظلمات باید آب حیوان داشتن
صورت قنبر به یاد آور که دانی می توان
در سواد کفر پنهان نور ایمان داشتن
گفت عیسی را یکی ننگین چرا داری بدن
گفت باید روح پاک از کفر خذلان داشتن
قبض و بسطی کز خیالت می بزاید روز و شب
چند باید نامشان فردوس و نیران داشتن
با خیال دوست بنگر روی زشت اهرمن
تا بدانی می توان در دیو غلمان داشتن
شکوه کم کن از جهان تازو برآسایی که مام
طفل را از شیر گیرد وقت دندان داشتن
خوشترین کاریست مدح خواجه باید خویش را
چون صدف دایم به مدحش گوهرافشان داشتن
غوث ملت حاجی آقاسی که خواهد عفو او
خلق را هر ساعتی یک دهر عصیان داشتن
ماه را چون تار کتان هر سر مه عدل او
تن بکاهد تا بداند رسم کتان داشتن
خامه اش یکشبرنی کمتر بود دین معجزست
شبرکی نی را به یک عالم نگهبان داشتن
وهم می گفت ار قدر خواهد شود شبهش پدید
عقل گفتا شرط تقدیریست امکان داشتن