امسال گویی از اثر باد فرودین
جای سمن ثریا می روید از زمین
گویی هوا لطافت روح فرشته را
پیوند داده با نفس باد فرودین
یک آسمان کواکب هردم چکد ز ابر
مانا سپهر هشتم دارد در آستین
گویی سهیل و پروین پاشد به خاک ابر
تا برگ لاله بردمد و شاخ یاسمین
بربسته مرغ زیر و بم چنگ در گلو
بی اهتمام باربد و سعی رامتین
نبود عجب که بهر تماشای این بهار
غافل ز بطن مادر بیرون جهد جنین
آن باژگونه گنج روان بین که در هوا
آبستنست چون صدف از گوهر ثمین
چون طبع نار ظلمت و نور اندرو نهان
چون صلب سنگ آتش و آب اندرو دفین
گفتم سحر که بی می و معشوق و چنگ و نی
تنها نشست نتوان در فصلی اینچنین
بودم درین خیال که ناگه ز در رسید
آن سرو ناز پرورم آن شوخ نازنین
شمع طراز ماه چگل شاه کاشغر
ترک خطا نگار ختن نوبهار چین
برگرد خرمن سمنش خوشه های زلف
گفتی که زنگیانند در روم خوشه چین
مسکین دو نرگسش همه خواب و خمار و ناز
مشکین دو سنبلش همه تاب و شکنج و چین
بنهفته در دو شیطان یک عرش جبرئیل
جاداده در دو مرجان یک بحر انگبین
پنهان رخش به حلقه زلفین تابدار
چون زیر سایه دو گمان نور یک یقین
گفتی نموده با دو زحل مشتری قران
یا گشته است با دو اجل عاقیت قرین
بر تو سنی نشسته که گفتی ز چابکی
یک آشیان عقابست از فرق تا سرین
بر جستم و ز دیده خود کردمش رکاب
وز دست خود عنان و ز آغوش خویش زین
آوردمش به حجره و زان یادگار جم
بنهادمش به پیش لبالب دو ساتکین
زان سرخ مشکبو که تو گویی به جام او
رخسار و زلف خویش فروشسته حور عین
جامی چو خورد خندان خندان به عشوه گفت
دلتنگم از حلاوت این لعل شکرین
نگذاردم که باده تلخی خورم به کام
زیرا که ناچشیده به شهدش کند عجین
گفتم شراب شیرین از روی خاصیت
رخ را دهد طراوت و تن را کند سمین
خندید نرم نرمک و گفتا به جان من
حکمت مباف و هیچ ز دانش ملاف هین
بقراط اگر شوی نشوی آنقدر عزیز
کز یک نفس ملازمت صدر راستین
عنوان عقل و دانش فهرست فال و فر
منشور ملک و ملت طغرای داد و دین
دیباچه معالی تاریخ مکرمت
گنجینه معانی دانای دوربین
کهف امم اتابک اعظم که شخص اوست
آفاق را امان و شهنشاه را امین
اخلاق او مهذب و افعال او جمیل
رایات او مظفر و آیات او متین
حزمش همه مشید و عزمش همه قوی
قولش همه مسلم و رایش همه رزین
دستش هزار دنیا پوشیده در یسار
جودش هزار دریا پاشیده در یمین
ای بر تو آفرین و بر آن کافریده است
یک عرش روح پاک ز یک مشت ماء و طین
روز ازل که عرض همه ممکنات دید
کرد آفرین به هستی و تو هستی آفرین
بر غرقه یی که نام ترا بر زبان برد
هر قطره ز آب دریا حصنی شود حصین
اشخاص رفته باز پس آیند چون به حشر
آن روز هم تو باشی اگر باشدت قرین
آبستنان به دل همه شب نذرها کنند
کز بهر خدمت تو نزایند جز بنین
بسیار کس ز دیدن سائل حزین شود
الا تو کز ندیدن سائل شوی حزین
از بس به درگه تو امیران بسر دوند
هرجا که پا نهی همه چشمست با جبین
آصف اگر به عهد تو بودی ز بهر فخر
کردی خجسته نام ترا نقش بر نگین
حزمت به یک نظاره تواند که بشمرد
ادوار صبح خلقت تا شام واپسین
عهدی چو عهد عدل تو دوران نیاورد
گر صد هزار مرتبه رجعت کند سنین
هر نظم دلپذیر که جز در ثنای تست
مانند گوهریست که ریزد به پارگین
تا آفرین و نفرین این هر دو لفظ را
گویند بر و فاخر هنگام مهر و کین
هرکس که کین و مهر تو ورزد همیشه باد
این یک قرین نفرین آن جفت آفرین
با موکبت سعادت و اقبال همعنان
با کوکبت شرافت و اجلال همنشین
روح القدس مؤید و خیرالبشر پناه
گیهان خدیو ناصر و گیهان خدا معین