" rel="stylesheet"/> "> ">

در مدح شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب ثراه گوید

روز آدینه شدم بر در خلوتگه شاه
نامه مدح به کف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه گفت وز شه
رخصت آورد و برفتیم بهم تا برشاه
خاک بوسیدم و استادم و برخواندم مدح
صله ام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل
که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند
گفت کای خسرو گردون فر سیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایه چرخ
پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج
لب فروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ
موی زردش به تن آنقدر که در کهدان کاه
چین به رخسارش از آن بیش که در دریا موج
مایل شهوت از آن بیش که شیطان به گناه
چانه اش جسته تر از دنبه میش و سر گرگ
بینیش گنده تر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش
تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی به کنارش خفتم
تا در آن لجه معروف درافتم به شناه
بر شراع هوسم شرطه شهوت نوزید
که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون
همچو لنگر به زمین دوخت سر از سستی باه
میل شهوت به چه رو آری از جا جنبد
با چنان ناخوش رویی که بود شهوت کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد
دست و پا می زدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فواره ام از عجز عجوز
لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه بر خاک سیه ریخت چو دید
دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت
موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پیش و برکت رفت ز پس
حرکت بی برکت رو ندهد اینت گواه
بر خش ثوب پلاسیه فرو نتوان کرد
سوزنی را که ببایست زدن بردیباه
خود از آنگونه که می بردمد از دامن جوی
راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجه بس ژرف و عمیق
میل من خفت و مرادست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس
من همی گفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل
من نفس بسته و او هر نفسی می زد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم
از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد
آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طره اش از نیکویی
گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش چشم خلایق شده خلق
کی یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین
کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرارتر از صورت خوبان فرنگ
طره طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن
مو به عارض چو به گلزار ز اکسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم
روی میمونش چون روز جوانی غم کاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند
ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به
هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد
که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس که ز سیل مژگان ریخت سرشک
خردم گفت که بس کن بلغ السیل ذباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره
که یکی شیر ژیان گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من
که روان درگذر صرصر می جثه کاه
شور عشقش دل ویرانه من کرد خراب
که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش
گفت بیهوده مکن ریش و سخن کن کوتاه
جوزهر وار کمر بسته و من می ترسم
که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بی حد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولا مایه همین شوکت ریشست که شه
از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم گه بار
که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من
کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم
از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ
چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه
زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد
دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به چپ درفکنم نیم به راست
وز چپ و راست به نظاره من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید
ریش و این شوکت و فر به به ماشاء الله
همه بگذار بدانگه که سوی فارس شدم
بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن
که ندانستم چون برهم از آن معرکه گاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک
چیزی از اسلحه ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست
که ز هر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش کنون روز بدت پیش آمد
شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای ریش دل شیر تو داری چه شدت
که درین عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاسته اند
وقت آنست که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور
شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصه کوته به دهان ریش فرو بردم و چشم
بر دریدم چو هژبری که کند تیز نگاه
هیأت ریش من از دور چو دزدان دیدند
زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین گفت که اینست عمودی ز آهن
که فرامرز کشیدی به کتف گاه به گاه
این بدان گفت نه دیویست سیه کز سرخشم
پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت که اهریمن آدم خوارست
خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زینهمه ای شوخ کزین موی سیه
کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو
ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
این چه ریشست که مهر من از آن گشت فزون
یعلم الله که ریشست این یا مهر گیاه
پس مرا گفت که هر حاجت کم در دل بود
زین محاسن همه کردی تو قضا بی اکراه
لازم آمد که روا دارم هر چت کامست
که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم
آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه کز بهر شرف
بر سم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق
تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح
مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز
باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه