" rel="stylesheet"/> "> ">

در مدح شاهزاده مبرور شجاع السلطنه مغفور حسنعلی میرزا فرماید

عیدست و ساقی در قدح، صهبا ز مینا ریخته
در گوهر الماس گون لعل مصفا ریخته
کرده پی اکسیر جان در طلق زرنیخ روان
در ساغر سیماب سان گوگرد حمرا ریخته
آب از سراب انگیخته آتش ز آب انگیخته
ز آتش حباب انگیخته وز جرعه دریا ریخته
می موج زن در مشربه زان موج فوج غم تبه
اندر هلال یکشبه عقد ثریا ریخته
پیمانه کأس من معین غلمان عذران حور عین
در بزم چون خلد برین طرح ثما را ریخته
مجلس به خوبی چون ارم زرین پیاله جام جم
زنجیرها بر پای غم از موج صهبا ریخته
خم مریم تهمت زده دوشیزه آبستن شده
وز طفل می در میکده آب مسیحا ریخته
دف بر شبیه دایره در چنبرش صد چنبره
با هم به طرح مشوره طرح مواسا ریخته
چنگست زالی پشت خم در پی عقابی متهم
هر دم ز بانگ زیر و بم بنیاد غوغا ریخته
صهبا به سیمین بلبله بکری به شادی حامله
از نقش زرین مشعله نیرنگ بیضا ریخته
خنیاگران بربسته صف در چنگ چنگ و نای و دف
طرح نشاط از هر طرف در بزم دارا ریخته
دارای اسکندر حشم هوشنگ طهمورث خدم
کز ابر کف گاه کرم لولوی لالا ریخته
صحبست و بر طرف افق خونست عمدا ریخته
یا اطلس چینی فلک بر فرش دیبا ریخته
شنگرف بر قرطاس بین بیجاده بر الماس بین
گرد زمدر طاس بین یاقوت حمرا ریخته
تیغ سحر پرتاب شد نجم از فلک پرتاب شد
زان زهره شب آب شد وز زهره صفرا ریخته
افراخت فروردین علم شد لشکر وی منهزم
صبح از شفق آتش ز دم بر دفع سودا ریخته
رخشان سیه شد ناگهان کز وی سوادی شد عیان
از نشتر خور آسمان بر دفع سودا ریخته
یانی شجاع السلطنه چون شیر دشت ارجنه
خون دلیران یک تنه در دشت هیجا ریخته
آنکو ز تیغ جانستان وانکو ز قدر بیکران
هم خون سلطان ارسلان هم آب بغرا ریخته
رمحش چو ماری جان گزا آتش فشان چون اژدها
بر پیکر خصم دغا زان زهر افعی ریخته
تیغش سمندر طینتی طوسی هندی فطرتی
رومی زنگی هیأتی آتش ز اعضا ریخته
آتشدل و پولاد رگ وانگه به هیأت چون کجک
وز فرق پیلان یک به یک خون پیل بالا ریخته
اقبال و دولت شایقش تأیید و نصرت عاشقش
پیوسته اشک وامقش بر روی عذرا ریخته
جرم کواکب نیست هان چون گوهر از هر سو عیان
رشحی ز دست درفشان بر طلق خضرا ریخته
طبعش نهالی بارور جودش شکوفه لطف بر
پیوسته در شاخش ثمر در باغ دیبا ریخته
هم پایش از دانشوری بر فرق مهر و مشتری
هم آب ابر آذری از طبع والا ریخته
رمحش به قتل دشمنان با زهر آلوده سنان
لیکن به کام دوستان زان زهر حلوا ریخته
در قعر دریا شد صدف بر خجلت خود معترف
باشد لآلی ز ابر کف شرقا و غربا ریخته
تیغش هلال آساستی از لمعه چون بیضاستی
برجش تن اعداستی زان شکل جوزا ریخته
در عهدش اصنام ستم افتاد بر خاک عدم
چونانکه از طاق حرم شد لات و عزی ریخته
ای حرز جانها نام تو دور طرب ایام تو
دست فلک در جام تو شهد مصفا ریخته
از سده ات نازان زمین بر سده عرش برین
بر فره ات جان آفرین فر موفا ریخته
تیغت به خون آبستنی وز خون کنارش گلشنی
صد رود خون از هر تنی روز محابا ریخته
کلکت کشیدست از رقم بر نقش انگلیون قلم
در قالب موتی ز دم روح معلا ریخته
زان هندی دریانشین تیر فلک عزلت گزین
سر برده اندر آستین گوهر ز شهلا ریخته
ماری بود خوش خال و خط بر وی ز هر رنگی نقط
در کام خصم بی غلط زهر آشکارا ریخته
مشک آورند از ملک چین او رفته در مغرب زمین
مشک ارمغان آورده بین در چین طغرا ریخته
گه رفته در هندوستان آلوده از عنبر دهان
طوطی صفت در کام جان شکر ز آوا ریخته
روزی که از گرد سپه جلباب بندد مهر مه
گردد ز هر سو خاک ره در چشم بینا ریخته
هامون شود آمون خون صحرا شود سیحون خون
وز هر جهت جیحون خون بر خاک و خارا ریخته
اندر زمین دست فلک بر آتش افشاند نمک
سیماب در گوش ملک بینی ز هرا ریخته
پولاد سنجان در وغا بر باره پولاد خا
هر یک ز هندی اژدها چون پیل بالا ریخته
هنگام رزم از هر کران گردد ز تیغ خونفشان
خون از تن قربانیان چون عید اضحی ریخته
هر صارم هندی نسب پوشد به تن چینی سلب
ناری شود ذات لهب بر کشت جانها ریخته
چون تو برون آیی ز صف کف بر لب و خنجر به کف
بر چهر چون ماهت کلف از گرد غبرا ریخته
از خون خصم بوالهوس جاری کند رود ارس
تیغت که اندر یک نفس صد خون به تنها ریخته
هر کس پی اخذ بقا کالا فشاند در وغا
از ابلهی خصم دغا جان جای کالا ریخته
ای خنگ گردون مرکبت نصرت روان در موکبت
بر طور جانها کوکبت نور تجلی ریخته
مانا به مرگ ناگهان تیغت بود جان در میان
کز بدکنش بگرفته جان خونش مفاجا ریخته
با همتت ای دادگر دریای اعظم در نظر
آبیست اندر رهگذر از مشک سقا ریخته
پیرار فروردین به ری کردی چو جشن عید طی
زی ملک خور راندی به ری طرح تماشا ریخته
هم پار در آتشکده آراستی جشن سده
از قهر نار مؤصده بر جان اعدا ریخته
در شش طراز امسال هم دادی طراز جشن جم
در کام جانها از کرم نقل مهنا ریخته
ساغر ز می اندوخته کندر به کندر سوخته
در مجمره افروخته عود مطرا ریخته
مانی به عشرت همچنین تا سال دیگر طرح دین
از نصرت جان آفرین اندر بخارا ریخته
ای شاه قاآنی منم خاقانی ثانی منم
نی آب خاقانی منم زین نظم غرا ریخته
اکنون منم در شاعری قایم مقام عنصری
از نقش الفاظ دری بیرنگ معنا ریخته
تا هست ازین اشعار تر در صفحه گیتی اثر
هر دم ازو گنج گهر در سمع دانا ریخته
فرخنده بادا فال تو پاینده ماه و سال تو
نور هدی بر حال تو ز اسماء حسنی ریخته
کاخ ریاست منزلت بزم کیاست محفلت
فیض کرامت بر دلت ایزد تعالی ریخته