ای دفتر گل از ورق حسن تو بابی
با آب رخت چشمه خورشید سرابی
نالان دلم ار برده دو چشمت عجبی نیست
در دست دو مست از پی تفریح ربابی
با دیده تر برد ز فکر تو مرا خواب
بی روی تو نقشی زدم امروز بر آبی
وصف دهنت زان ننوشتیم به دیوان
کان نقطه موهوم نگنجد به کتابی
تا بو که کند نرگس مست تو تمنا
از لخت جگر کرده ام امروز کبابی
گفتا گذرم بر سر خاک تو پس از مرگ
ترسم که ز یادش رود ای مرگ شتابی
یک لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد
وین طرفه که هر یک به دگرگونه عتابی
وقتست که دل رشوه برد بوسه ز هر یک
اکنون که میانشان شده پیدا شکر آبی
از خجلت منظور شه ار نیست چرا هست
بر چهره چون ماه تو پیوسته نقابی
آن مهتر فرخنده که از کاخ رفیعش
برتر نبود در همه آفاق جنابی
رشحی ز سحاب کف او یا که محیطی
موجی ز محیط دل او یا که سحابی
آنگونه رفیعست رواقش که نماندست
مابین وی و عرش برین هیچ حجابی
آنجا که سجاب کف او ژاله فشانست
بالله که اگر ابر درآید به حسابی
بذل و کف رادش کرم و طبع جوادش
این ویسه و رامینی و آن دعد و ربابی
با ریزش ابر کف او ابر دخانی
با بخشش بحر دل او بحر حبابی
ای ساقی مجلس ز کرم جام شرابی
لب تشنه دل سوخته را جرعه آبی
زان آب که از شعله او برق فروغی
زان آب که از تابش او صاعقه تابی
زان آب که خود آتش سردست ولیکن
در ملک جهان نیست از آن گرم تر آبی
زان آب که آید به پیش روح چو آدم
گر قطره یی از وی بچکانی به ترابی
زان آب که بی منت اکسیر ز تأثیر
مس را کند از نیم ترشح زر نابی
آبی که چو بر قبر گنهکار فشانند
نبود به دلش واهمه از روز حسابی
آبی که اگر نوشد پیری کند ادراک
ایام پسندیده تر از عهد شبابی
آبی که چو بر جبهه بیمار فشانند
با فایده تر درد سرش را ز گلابی
آبی که اگر صعوه کند رشحی از آن نوش
بی شبهه شکارش نکند هیچ عقابی
آبی که چو آقانی اگر نوش کند کس
یابد ز پی مدح ملک فکر مصابی
دارای جوانبخت حسن شاه که او را
گردون نکند جز به ابوالسیف خطایی
آن خسرو عادل که بجز کاخ ستم نیست
ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی
رمحش بود آن افعی پیچان که بنابش
از خون بداندیش بود سرخ لعابی
بختش بود آن شاخ برومند که طوبی
در نسبت او خردتر از برگ سدابی
در خدمتش آنان که سر از پای شناسند
در دیده ارباب عقولند دوابی
مشکل که شود با سخطش در دل اصداف
یک قطره ازین پس به شبه در خوشابی
ای آنکه ز کیمخت فلک ساخته ز آغاز
سراج قضا تیغ تو را سبز قرابی
از غایت ابذال نعم سایل نعمت
الا نعم از لفظ تو نشنیده جوابی
با فره شهباز جلال تو به گیتی
سیمرغ کم از خادی و عنقا ز ذبابی
خون بی مدد خلق تو زنهار که گردد
در ناف غزالان ختن نافه نابی
هنگام رضا بر صفت عفو خدواند
صد سیئه را عفو تو بخشد به ثوابی
یا فتح شود فتنه تیغ تو چو داماد
از خون عدو کرده عروسانه خضابی
شمشیر جهانسوز تو در تیره قرابش
رخشنده هلالیست به تاریک سحابی
یا خیره نهنگیست تن او بار به نیلی
یا شرزه هژبریست عدو خوار بغابی
در ملک جهان دیده نه چرخ ندیده
چون دانش تو شیخی و چون بخت تو شابی
اقبال تو فرسوده مدار فلک از عمر
وین طرفه که چون او نبود تازه مشابی
از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل
پنداشت که صادر شده زو فعل صوابی
از قدر تفاخر به قدر کرد و قضا دید
غژمان ز سر خشم بدو کرد عتابی
کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی
کش حلقه خورشید نیرزد به رکابی
بر گردن خفاش صفت خصم تو بندد
هر روز خور از شعشعه خوش طنابی
جز تیغ تو کز تن چکدش خون بداندیش
حاشا که ز الماس چکد لعل مذابی
چون موج زند لجه جود تو نماید
بر ساحت او قبه نه چرخ حبابی
خیاط ازل دوخته از جامه نه چرخ
بر قامت اقبال تو کوتاه ثیابی
جستند و ندیدند حوادث پی ملجا
چون درگه انصاف تو فرخنده مآبی
بدخواه تو گر مانده سلامت عجبی نیست
اندر خور بادافره او نیست عقابی
تا نیز رخ حادثه در خواب نبیند
هرگز نرود دیده بخت تو به خوابی
در رجم شیاطین عدو بر فلک رزم
آمد ز ازل تیر تو دلدوز شهابی
تا خلق سرایند که در عرصه محشر
اندر خور هر معصیتی هست عذابی
از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نکوخواه
این یک به نصیبی رسد آن یک به نصابی