" rel="stylesheet"/> "> ">

در نسبت ممکن و واجب و هژبر سالب علی بن ابی طالب عیله السلام گوید

حمد بیحد را سزد ذاتی که بیهمتاستی
واحد و یکتاستی هم خالق اشیاستی
صانعی کاین نه فلک با ثابت و سیارگان
بی طناب و بی ستون از قدرتش برپاستی
منقطع گردد اگر فیضش دمی از کاینات
هستی از ذرات عالم در زمان برخاستی
هر گه از اثبات الا نفی لا را نشکند
گنج الا کی رسد چون در طلسم لاستی
از نفخت فیه من روحی توان جستن دلیل
زینکه عالم قطره یی زان بحر گوهر زاستی
در حقیقت ماسوایی نبود اندر ماسوی
کل شی ء هالک الا وجهه پیداستی
داخل فی کل اشیا خارج عن کل شی ء
وز ظهور خویش هم پیداو ناپیداستی
اوست دارا و مراتب از وجود واجدست
کل موجودات را گر اسفل و اعلاستی
عکس و عاکس ظل و ذی ظل متحد نبود یقین
کی توان گفتن که شمس و پرتوش یکتاستی
نسبت واجب به موجودات چون شمست وضوء
نی به مانند بنا و نسبت بناستی
ذات ممکن با صفاتش سوی واجب مستند
از قبیل شی ء و فی نی رشحه و دریاستی
کثرت اندر وحدتست و وحدت اندر کثرتست
این در آن مضمر بود آن اندرین پیداستی
نسبتی نبود میان آهن و آتش ولیک
فعل نار آید ز آهن چون از آن محماستی
در تلاطم موج بحر و در تصاعد ابخره
در تراکم ابر و گرد و در تقاطر ماستی
مجتمع چون گشت باران سیل گویندش عجب
چون که پیوندد به دریا باز از دریاستی
علم حق نبود به اشیا عین ذاتش زانکه این
در حقیقت نفی علم واجب از اشیاستی
ارتسام صوت اشیا غلط در ذات حق
شی ء واحد فاعل و قابل چه نازیباستی
علم نفس و نسبتش با جسم و با اعضای جسم
از قبیل علم واجب دان که با اشیاستی
کرد چون نفس نفیس اندر دیار تن وطن
هر زمانش از هوس صد بند اندر پاستی
هر که بند آرزو را بگسلد از پای نفس
باطنش بیناستی گر ظاهرش اعماستی
هر که سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را
شک نباشد کاین جهان و آن جهان رسواستی
طالب هستی اگر هستی فناکن اختیار
زانکه قول مخبر صادق به این گویاستی
در تحیر انجم و در گرد گردون روز و شب
در هوای عشق ایزد واله و شیداستی
مرکز غبرا چرا گردید مبنی بر سکون
چون که در وی عاشقان را جمگلی سکناستی
کل اشیا از عقول و از نفوس و از صور
از مواد و غیر آن از عشق حق برجاستی
شاهراه عالمی عشقست و این ره هر که یافت
بنده او عالمی او بر همه مولاستی
مظهر عشقست حسن و زیور حسنست عشق
می کند ادراک آن هر کس که آن داناستی
علم را سرمایه عقل و عقل را پیرایه عشق
هر دو را سرمایه و پیرایه عشق اولاستی
عشق باشد بی نیاز از وصف و بس در وصف او
نی به شرط و لا به شرط و نی به شرط لاستی
حق حقست و خلق و خلق و اول از ثانی بری
ثانی از اول معرا نزد هر داناستی
در تعقل هر چه آید نیست واجب ممکنست
کلما میز تموا شاهد بر این دعواستی
ما عرفنا عقل کل با عشق کامل گفته است
در تحیر جمله دانایان درین بیداستی
چون که محدودی به وهمت هر چه آید حد تست
حد و تحدید و محدد در تو خوش زیباستی
ممکن و واجب شناسی نیست ممکن بل محال
در ظهور شمس کی خفاش را یاراستی
در سر بازار واجب در دیار ممتنع
ممکن سرگشته را در سر عجب سوداستی
ممکنا لب بند از واجب ز ممکن گو سخن
زانکه ممکن وصف ممکن گفتنش اولاستی
بازگو یک شمه یی از وصف و مدح ممکنی
که سوای واجب اندر عشق او شیداستی
مدح این ممکن نه حد ممکنست بل ممتنع
همچنان که حد واجب باطل و بیجاستی
آن ولی حق وصی ممکن مطلق بود
گفته بعضی حاش لله واجب یکتاستی
فرقه یی گویند آن نبود خدا بیشک ولیک
خالق اشیا به اذن خالق اشیاستی
گر بود ممکن صفات واجبی در وی عجب
ور بود واجب چرا ممکن بدان گویاستی
گر بود واجب چرا در عالم امکان بود
ور بود ممکن چرا بی مثل و بی همتاستی
واجب و در عالم امکان معاذالله غلط
ممکن و در عالم واجب چه نازیباستی
ممکن واجب نما و واجب ممکن نما
کس ندیده گوش نشنیده عجب غوغاستی
حیرتی دارد خرد رد کنه ذاتش کی رسد
خس کجا واقف ز قعر و عمق این دریاستی
باز ماند نه فلک از سیر و اختر از اثر
چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستی
از تکاپو چون عنان پیچد به میدان نبرد
در تزلزل مرکز این توده غبراستی
در کمندش گردن گردان گردنکش بسی
صفدر غالب هژبر بیشه هیجاستی
شعله تیغش بود دوزخ بر اعدایش ولی
از برای دوستانش جنة المأواستی
در صف هیجا چو گردد یک جهت از بهر رزم
از محدد شش جهت از صولتش برخاستی
چون رسد دست یداللهیش بر تیغ دو سر
گاو ماهی را ز بیمش لرزه بر اعضاستی
هر که را زر قلب از خلت سرای این خلیل
خلعت یا نار کونی بر قدش کوتاستی
این سیه رو ممکن مداح اندر عالمین
چشم دار مرحمت از عروة الوثقاستی