اگر هر کس نماید میش رادر عید قربانی
منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی
نه کی قربان کنم خویشت همان قربان کنم میشت
ازین معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی
نه مپذیر از من ای جانان که جانداری کنم بیجان
بهل خود را کنم قربان که بر هم زین گران جانی
به گیسویت که از سویت به دیگر سو نتابم رخ
گرم صد بار چون گیسو به گرد سر بگردانی
مرا چشمیست اشک افشان بر او سا زلف مشک افشان
که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی
شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر
فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی
دریغا دیر دانستم که دانایی زیان دارد
پریشان خاطرم تا روز محشر زین پشیمانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
به رشته آه چون غم راز دل بیرون کشم گویی
که بیژن را برون آرد ز چه گرد سجستانی
مرا زین تن درستی هر زمان سستی پدید آید
ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی
چو باشد میل دستارم که پر گردد پرستارم
بهل دردی به دست آرم که بر هم زین تن آسانی
چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم
چرا بر سر گذارم گنبد قابوس جرجانی
گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی
خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی
شوم زین پس مگر چاه زنخدانی به دست آرم
که در وی چون علی گویم بسی اسرار پنهانی
کس این اسرار را گوید اگر با خواجه اعظم
به شکر خنده گوید تنگدل گشتست قاآنی
بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید
سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی
به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم
که ضراب ازلشان سکه زد ز القاب سلطانی
اگر نه طفل ابجد خوان چو حزم او بود گردون
چرا خم گشته می جنبد چو طفلان دبستانی
شفاعت گر کند ابلیس را روز جزا عفوش
گمان دارم که برهاندش از آن آلوده دامانی
حدیث از فتنه در عهدش نمی گویند دانایان
مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی
هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر
که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی
سیه موران خورند و سرخ ماران افکنند از دم
شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی
تو پنداری که از نسل عصای موسیند آنان
که دفع سحر را ظاهر کنند اشکال ثعبانی
اساس قورخانه او بود چندان که در دنیا
شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی
الا شاه ملک طینت که می بتوانی از قدرت
دو گیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی
هر آن دهقان که جو کارد اگر جودت به یاد آرد
ز هر یک دانه بردارد دوصد لؤلؤی عمانی