" rel="stylesheet"/> "> ">

در مدح و ستایش اختر شهریاری و صدف گوهر تاجداری ستر کبری و مهد علیا مام خجسته شهریار کامگار ناصرالدینشاه قاجار ادام الله اقباله گوید

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها
و یا گسسته حور عین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیده یی چسان جهد شرارها
به برگ های لاله بین مان لاله زارها
که چون شراره می جهد ز شنگ کوهسارها
نخورده شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد
گمان برم که همچو من بدام غم اسیر شد
ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد
بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها
به یاد باغ طلعتی خیال باغ دارد!
به تیره شب ز جام می به کف چراغ دارد!
همین دل منست و بس که درد و داغ دارد!
جگر چو لاله پر ز خون ز عشق گلعذارها
کناره کردم از جهان چو او شد از کنار من
خوشا و خرم آن دمی که بود یار یار من
دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من
چو چشمه یی که اندر او شنا کنند مارها
که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده یی
بنفشه بوی من چرا به حجره آرمیده یی
نشاط سینه برده یی بساط کینه چیده یی
بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها
دلت ره ار نمی دهد ز دوست استشاره کن
و یا چو سبحه رشته یی ز زلف خویش پاره کن
بر او ببند صد گره وزان پس استخاره کن
که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها
نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم
نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم
نه باده محبتی کزو دماغ تر کنم
نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها
نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خواره ام
نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام
نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام
نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها
بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی
بکن هر آنچه می کنی که سرنوشت من تویی
بدل نه غایبی ز من که سرنوشت من تویی
نهفته در عروق من چو پودها به تارها
یمن ز سبزه خطت به خرمی چمن شود
چمن ز جلوه رخت پر از گل و سمن شود
سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود
از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها
که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزدا
خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا
ز اضطراب عشق تو چو آسمان بلرزدا
همی ببوسدتت قدم بسان خاکسارها
ز چشم خویش می فشان ز لعل خود پیاله ده
نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده
ز بهر نقل بوسه یی مرا به لب حواله ده
که واجبست نقل و می برای میگسارها
نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم
شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم
به حفظ کشت عمر خود کم از مترس نیستم
که منع جانور کند همی ز کشتزارها
به بارگاه تهمتن به بزم طوس می خورم
پیالهای ده منی علی رؤوس می خورم
شراب گبر می چشم می مجوس می خورم
نه جوکیم که خو کنم به برگ کوکنارها
چو سال تازه می شدی می قدیم داشتم
پیالها و جامها ز زر و سیم داشتم
دل جواد پر هنر کف کریم داشتم
چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها
به هیچ روی منتی ز هیچ کس نمی کشم
فغان ز جور نیستی به دادرس نمی کشم
کشیدم ار چه پیش ازین ازین سپس نمی کشم
مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها
کریمه یی که از کرم سحاب زرفشان بود
فرشته زمین بود ستاره زمان بود
عفاف اوست کز ازل حجاب جسم و جان بود
گلیست نوش رحمتش مصون ز نیش خارها
شهی که هست روز و شب زمانه در پناه او
سپهر در قبای او ستاره در کلاه او
الا نزاده مادری شهی قرین شاه او
به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها
ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش
به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش
به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجزش
به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها
از آنکه بدر هر کسی ببیندش معاینه
ولیک بدر چهر او گمان برم هر آینه
که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه
خود از خرد شنیده ام مر این حدیث بارها
وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او
حیای او حجاب او عفاف او نقاب او
وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او
شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها
بهشت عدن آیتی ز خلق مشکبوی تو
تو عقل عالمی از آن کسی ندیده روی تو
نهان ز چشم و در میان همیشه گفتگوی تو
زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها
وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد
چو ذره آفتاب را به چشم درنیاورد
به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد
همی ز وجد بشکفد به چهره اش بهارها
برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم
حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم
که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم
ز کوهر ثنای خود فرستمت نثارها
چه صرفه ام زاین و آن که صرف آدمی تویی
جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی
به جان غم رسیدگان بهار بیغمی تویی
همی فشانده از سمن به مرد و زن نثارها