جهان فرتوت باز جوانی از سر گرفت
به سر ز یاقوت سرخ شقایق افسر گرفت
چو تیره زای سحاب بر آسمان پر گرفت
ز چرخ اختر ربود ز نجم زیور گرفت
که تا کند جمله را به فرق نسرین نثار
نهان شود زیر برگ چو باد بر وی وزد
چو دخت دوشیزه یی که زیر چادر خزد
ز خوف نامحرمی که خواهدش لب مزد
کناره گیرد همی ز بیم بوس و کنار
چو دانهای عقیق ز عارضش خون چکد
وزان ستم سرخ گل ز خشم چندان ژکد
که پوست در پیکرش چو نار می بترکد
بخوشدش خون دل چو دانهای انار
به سیمگون بنجه اش پیاله زر چراست
به جام سیمابیش شراب اصفر چراست
شرابش آمیخته به مشک و عنبر چراست
نخورده می بهر چیست به چشمکانش خمار
ز بس که خوردست می به طرف باغ و تلال
رخانش گشتست آل زبانش گشتست لال
به چهر گلنارگون نهاده از مشک خال
چو عاشقی کش بود جگر ز غم داغدار
چنان بود تابناک که زهره اش مشتریست
چو برگشاید دهن به شکل انگشتریست
بهار صنعت نما چو تاجر ششتریست
که دیبه رنگ رنگ فکنده بر جویبار
رخش به رنگ سهیل لبش به بوی عبیر
ندانم از رنج دهر به کودکی گشته پیر
و یا دوید از دلش به عارضش رنگ شیر
چنانکه رنگ شراب به صورت باده خوار
میی گران سنگ ده که اسب غم پی کنیم
بیا غمان را علاج به ناله نی کنیم
چو لاله برطرف باغ پیاله پر می کنیم
میی که از رنگ آن رخان شود لاله زار
ز اصل صلصال خویش به پای او ریخت خاک
به ریشه اش آب داد ز جوهر جان پاک
به سالیان تافتند بر او سهیل و سماک
که تا سهیل و سماک به عاقبت داد بار
ز قدرت کردگار چو خور منور همه
چو شعر من آبدار چو گل معطر همه
چو دل گهرهای چند نهفته در بر همه
چو قلب شهزاده شان دل از برون آشکار
یمین فرماندهان امین آزادگان
مجیر دلخستگان مغیث افتادگان
دلیر شمشیرزن چو گیو کشوادگان
به بزم کاووس کی به زرم اسفندیار
سپهر مجد و بها غیاث ملک و ملل
جهان عز و علا پناه دین و دول
مدار خوف و رجا شفیع جرم و زلل
به دشمنان تندخو به دوستان بردبار
چو کینه توزد سپهر چو دیو سوزد شهاب
چو وقعه جوید هژبر چو حمله آرد عقاب
به حلم وافر نصیب به علم کامل نصاب
محامدش بی شمر محاسنش بی شمار
بهشت اجلال را درخت طوبی تویی
سپهر اقبال را سهیل و شعری تویی
زمانه را از نخست مهین تمنی تویی
رسیده از هستیت به کام خود روزگار
به قوب اژدردری به حمله شیر اوژنی
به بزم دریا دلی به رزم رویین تنی
زمانه قاهری ستاره روشنی
سپهری از برتری جهانی از اقتدار
نترسی از اژدها بدین جگر ببر نیست
به قدر یک ذره ات گه سخا صبر نیست
اگر چه بر تو ز کس به هیچ رو جبر نیست
ولی به هنگام جود نبینمت اختیار
بجز دعایت مرا ازین سپس کار نیست
بلی شدن بر سپهر پلنگ را یار نیست
پلنگ را گو مپوی سپهر کهسار نیست
سپهر را فرقهاست به رفعت از کوهسار
همیشه تا آسمان بود به شکل کره
هماره تا خط راست نمی شود دایره
به جان خصم تو باد زنار غم نایره
به بند انده اسیر به دام محنت شکار