" rel="stylesheet"/> "> ">

وله ایضا فی مدحه

ای زلف تیره سایه بال فرشته یی
یا از سواد دیده حورا سرشته یی
آن رخ ستاره است و تو چرخ ستاره یی
یا نی فرشته است و تو بال فرشته یی
برگرد مه ز مشک سیه توده توده یی
بر سرخ گل ز سنبل تر پشته پشته یی
هندو به چهره لام کشد وین عجب که تو
هندویی و به صورت لام نوشته یی
عودی نه عنبری نه عبیری نه نافه یی
دامی نه حلقه یی نه کمندی نه رشته یی
طومار عمر تیره مایی و از جفا
طومار عمر زنده دلان در نوشته یی
برگشته یی چو لشکر برگشته از قتال
مانا ز غارت دل ما بازگشته یی
بی کلفت مضار به بس قلب خسته یی
بی زحمت محاربه بس خلق کشته یی
در باغ خلد خسبی از آن رو معطری
در آفتاب گردی از آن رو برشته یی
از عود نردبانی از آن پایه پایه یی
وز مشک بادبانی از آن رشته رشته یی
دام دلی و در برت آن خال مشکبار
مانند دانه ییست که در دام هشته یی
یا تخم فتنه ییست که در مرغزار حسن
از بهر بیقراری عشاق کشته یی
چون سبز کشته ییست خط یار و تو مدام
دهقان صفت مجاور آن سبز کشته یی
آید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشک
زلفا مگر به مشک فروشان گذشته یی
شاه جهان فریدون سلطان راستین
کش جای دست بینی عمان در آستین
ای زلف تیره هر دم دامن فرازنی
تا دامنی بر آتش سوزان ما زنی
خواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یار
کاویدن همی چو گلچین دامن فرازنی
زنگی فروزد آتش و دامن بر او زند
زنگی نیی بر آتش دامن چرازنی
هندو گر آفتاب پرستد تو ای شگفت
چندین بر آفتاب چرا پشت پا زنی
زآنسان که خویش را به حواصل زند عقاب
هر لحظه خویش را به رخ دلربا زنی
بر روی یار من چو دهد جنبشت نسیم
مانی بزنگیی که برو می قفا زنی
معذور دارمت اگرم قصد جان کنی
هندویی و به خون مسلمان صلا زنی
مو کیمیای زر بود اکنون به چهر ما
مویا رواست گر قدری کیمیا زنی
بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو
بازو همی به خون دل آشنا زنی
دلها ز کف ربایی و هر دم به کار ظلم
تحسین کنی سپاس بری مرحبا زنی
کی سایه افکنی به سر ما تو کز غرور
بر فرق آفتاب فروزان لوا زنی
هندوی آستانه شاهی از آن قبل
هر دم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنی
شاهی که هست کشور او عالمی دگر
در ملک جم بود به حقیقت جمی دگر
ای زلف هر دلی که بود در ضمان تو
از فتنه زمانه بود در امان تو
دل جای در تو دارد و تو در دل ای عجب
تو آشیان او شده او آشیان تو
جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان
تو پاسبان او شده او پاسبان تو
چشمم شبان تیره همی آرزو کند
تا از شبان تیره بجویم نشان تو
دامن فرو مچین که گرم جان رود ز دست
از دامن تو دست ندارم به جان تو
با ابروان به کشتن ما عهد بسته یی
مشکل توان کشید ازین پس کمان تو
حالی مرا عنان تحمل رود ز دست
هر گه که باد دست زند در عنان تو
دلهای ما چو بار گران می کشی به دوش
چون موی از آن خمیده تن ناتوان تو
گویند سوی چین نرود هیچ کاروان
وین رسم باژگونه بود در زمان تو
دلها کند به چین تو چون کارران سفر
وز چین زلف تو نرود کاروان تو
مانا غلام درگه شاهی از آن قبل
خورشید سر گذارد بر آستان تو
درج عقیق و گوهر اگر نیستی ز چیست
آویزه عقیق و گهر بر میان تو
نی نی چو من مدیح جهاندار گفته یی
کانباشتست از در و گوهر دهان تو
مشکین چو خلق شاه جهانی از آن بود
زیب عروس مدحت من داستان تو
شاهی کز آب قهرش آذر برآورد
وز خاک تیره لطفش گوهر برآورد
ای زلف گشته پیکر من مویی از غمت
از مویه دامنم شده آموی از غمت
جایی ندانم از همه آفاق کاندرو
چشمان من نکرده روان جویی از غمت
محراب وار خم شودم پشت بندگی
گر در رسد اشاره ابرویی از غمت
چوگانم احتیاج نباشد که روز و شب
سرگشته ام چو گوی بهر کویی از غمت
گر صد هزار کوه گرانم نهد به دوش
آسان کشم چو کاه به نیرویی از غمت
جنت جهنمی شود از تف آه من
گر بشنوم به ساحت آن بویی از غمت
جان کیست تن کدام صبوری چه تاب چیست
گر در رسد بشارت یرغویی از غمت
تا بو که قصه تو بپوشم از این و آن
آرم هماره روی بهر سویی از غمت
موی از کفم برآمد و برنادم ز دست
کز کف به اختیار دهم مویی از غمت
زان رو که برده باد بهر سوی بوی تو
رومی نهم چو باد به هر سویی از غمت
مانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگ
زان در جهان فتاده هیاهویی از غمت
شاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلال
بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال
ای زلف همچو چنگل شهباز بینمت
یالیت اگر به چنگل شه باز بینمت
از بس به گونه تیره و در حمله خیره یی
پر غراب و چنگل شهباز بینمت
چون بخت دشمن ملک آشفته یی ولیک
چون خنگ شاه سرکش و طناز بینمت
شاه جهان مگر به تو دستی دراز کرد
کز فرط فرهی همه تن ناز بینمت
طراره یی به سیرت و جراره یی به شکل
جادوی هند و کژدم اهواز بینمت
شیرازه صحیفه حسنی و از جفا
شور عراق و فتنه شیراز بینمت
بوی تو ره نماید ما را به سوی تو
مشکی شگفت نیست که غماز بینمت
اندر قفای لشکر دلهای خستگان
چون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمت
مانند سایه علم شه به کوه و دشت
گه بر نشیب و گاه بر فراز بینمت
در پای یار من به ارادت سرافکنی
ویحک چو جیش خسرو سرباز بینمت
شاهی که وصف جودش چون خامه سرکند
چون گنج روی نامه پر از سیم و زر کند
شاهی که چون به جوشن ماهی در انجمنست
یاغوطه ور نهنگی در بحر قلزمست
گر جویی از جمال به مهرش تفاخرست
ور گویی از جلال به چرخش تقدمست
گیهان به بحر جودش چون قطره یمست
گردون به دشت جاهش چون حلقه کمست
غایب نگردد از نظر خلق رحمتش
ماند همی به نور که در چشم مردمست
بیضا فروزد از دل کاینم تفکرست
پروین فشاند از لب کاینم تکلمست
با تیغ بحر سوزش الیاس و خضر را
اول عمل که فرض نماید تیممست
در نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزم
یک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمست
آن کوه ره نورد که رخشش نهاده نام
چرخ مدورش چو یکی گوی دردمست
البرز کوه با همه برز و همه شکوه
چون سنگریزه ییست کش آژیده در سمست
هم سیر او ز گرمی استاد صرصرست
هم پشت او ز نرمی خلاق قاقمست
هر گه به حمله آتشی از نعل او جهد
آن آتش دمان را الوند هیزمست
کوه رزین و باد بزین روز کارزار
گویی گه درنگ و شتابش اب و ام است
با بخت حمله اش را گویی توافقست
با فتح پویه اش را مانا تلازمست
یا رب همیشه شاه جهان زیر رانش باد
یک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد