ای زلف دانمت ز چه دایم مشوشی
زانرو مشوشی که معلق در آتشی
آن را که هست سودا دایم مشوش است
آری تراست سودا زانرو مشوشی
بدخوی و سرکشان را برند سر ز تن
زانرو سرت برند که بدخوی و سرکشی
سر برده یی به جام لب ماه من مگر
زان جام باده خورده که زینگونه بیهشی
گر می نخورده یی ز لب ما هم از چه رو
بیتاب و بیقرار و سیه مست و سرخوشی
بیمار چشم یار و ترا میل ناردان
جزع نگار مست و تو ساغر همی کشی
هند و به هند طعم شکر می چشد تو نیز
طعم شکر از آن لب شیرین همی چشی
زان لعل شکرین مگس خال برنخاست
با آنکه همچو مروحه دایم به جنبشی
ایمان و دین روان و خرد صبر و اختیار
در یک نفس به یک حرکت خصم هر ششی
دیوانه یی و عذر تو این بس که روز و شب
اندر جوار آن رخ خوب پریوشی
همچون محک سیاهی و سایی به چهر یار
مانا در آزمایش آن سیم بیغشی
گاهی نگون به چاه زنخدان چو بیژنی
گه درگشاد تیر بلا همچو آرشی
بستر ز ماه داری و بالین ز آفتاب
مانا غلام خسرو خورشید بالشی
ای لعل دلفریب مگر خاتم جمی
کز یک حدیث مایه تسخیر عالمی
تسخیر آدم و پری و دام و دیو و دد
چون می کنی نه گر به صفت خاتم جمی
معروف و ناپدید چو عنقای مغربی
موجود و دیریاب چو اکسیر اعظمی
مریم نیی ولی ز سخنهای روح بخش
آبستن هزار مسیحا چو مریمی
در رتبه با مسیح همین فرق بس ترا
کاو روح بخش بود و تو روح مجسمی
شبنم نه وز حرارت خورشید چهر یار
سر تا قدم گداخته بر سان شبنمی
دزدیده در تو راز دل خلق مدغم است
دزدیده همچو راز دل خلق مدغمی
چندین هزار عقده گشایی ز دل مرا
خود همچو عقده دل ما سخت محکمی
نه شکری نه شهد ولی نزد اهل ذوق
چون شهد و چون شکر به حلاوت مسلمی
نه نخلی و نه نحل ولی همچو نخل و نحل
تولید انگبین و رطب را مصممی
چون کوثری و سینه سوزان تراست جای
کوثر به جنتست و تو اندر جهنمی
شیرین تر از تویی نبود در جهان مگر
گفتار من به مدح خدیو معظمی
ای ابروی نگار نه گر قامت منی
چون قامت من از چه نگونی و منحنی
با کس شنیده یی که شود قامتش عدو
با من چرا عدویی اگر قامت منی
مانی به شکل نعل و در آن روی آتشین
من عاشقم تو نعل در آتش چه افکنی
می خواره بهر توبه کند رو به قبله تو
آن توبه یی که قبله میخواره بشکنی
ایدون گمانم آنکه کمانی که از کمین
از غمزه هر زمان به دلم تیر می زنی
ای لب اگر تو معدن شهدی و کان قند
بر زخم ما چگونه نمک می پراکنی
ای زلف اگر نه چهره جانان من بت است
تا کی مقیم خدمت او چون برهمنی
نشگفت کاتش رخ یار است شعله ور
تا تو همی به جنبش چون باد بیزنی
گر خود نه صید آن مگس خالت آرزوست
بروی چو عنکبوت چرا تار می تنی
با آنکه مسکنت دل ما بود روز و شب
چون شد که روز و شب دل ما را تو مسکنی
بالای گنج و سرو کند مار آشیان
ماری به گنج و سرو از آن آشیان کنی
خواهم ترا ز رشته جان ساختن طناب
تا چون سیاه چادر برچیده دامنی
از خط یار قصد عذارش کنی بلی
عقرب شب سیاه گراید به روشنی
ای صف کشیده مژگان خوابم ربوده یی
مانا تو در دو چشمم یک مشت سوزنی
ای ترک خلخ ای بت روم ای نگار چین
کامروز در زمانه به خوبی معینی
ز آهن پری به طبع گریزد تو ای پری
چندین چرا به سخت دلی همچو آهنی
اینک به پیش روی تو اشکم رود ز چشم
صبحست و ژاله می چکد از ابر بهمنی
تا چاکر خدیو جهانی به جان و دل
چون جان عزیز در بر و چون روح در تنی
شاهی که چون سحاب کفش زرفشان شود
چون بخت او بسیط زمین زرنشان شود
پیدا شود چو رایت خورشید آیتش
خورشید زیر پرده خجلت نهان شود
گردون اگر شود چو خدنگ وی از کمان
از غم خدنگ قامت گردون کمان شود
از رشک قصر و فخر قدومش عجب مدار
گر آسمان زمین و زمین آسمان شود
از رای پیر و بخت جوانش شگفت نیست
گر روزگار پیر ز شادی جوان شود
شاها ز میغ تیغ تو در دشت کارزار
از خون هزار دجله به هر سو روان شود
یا آنکه زعفران سبب خنده روی خصم
از خنده حسام تو چون زعفران شود
با خلق جانفزا چکنی سیر بوستان
هر جا که اختیار کنی بوستان شود
از شوره زار گر گذری یاسمن دمد
بر خار بن اگر نگری ارغوان شود
یاقوت تو که قوت عقلست و قوت جان
آید چو در حدیث گهر رایگان شود
قوت روان اهل بیانست ای شگفت
یاقوت کس شنیده که قوت روان شود
ذکر محامد تو چو جوشن به روز رزم
تعویذ دل امان تن و حرز جان شود
بدخواه تو نزاید تنها ز مام از آنک
تیر تو در مشیمه بدو توأمان شود
شاهی که تا به تخت خلافت مکان گزید
بدخواه پشت دست ز غم ناگهان گزید
چون شهد خورده کاو ز حلاوت بنان مزد
هر کاو چشید طعم بیانش بنان مزید
چون مرغ پرفشانده که در آشیان خزد
در کنج بینوایی خصمش چنان خزید
ماریست رمح او که زبونتر شود ز مور
هر شیر شرزه را که به نیش سنان گزید
از باد گرز او شده خصمش چو آن درخت
کاندر خریف بروی باد خزان وزید
پیدا نگشت دست خلافی ز آستین
تا بر فراز دست خلافت مکان گزید
هر کس ز کردگار سزاوار پایه ییست
او را ز حق مقام به تخت کیان سزید
هل من مزید گوید هر دم جحیم زا آنک
خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزید
گو خود دوباره قافیه شود ال در جحیم
با خصم او به پایه شود توأمان یزید
ای چرخ پیش کاخ تو چون بیت عنکبوت
بیتی کش از خداست لقب او هن البیوت
بر سقف کاخت از چه تند تار از شعاع
گر مهر سقف کاخ ترا نیست عنکبوت
چون خامه گیری از پی تحریر در بنان
گویی مقیم گشته عطارد به برج حوت
ای با حلاوت سخنت زهر انگبین
وی با مرارت سخطت شهد انزروت
چینی برو درافکن یک ره ز روی خشم
تا خصم را برون رود این باد از بروت
جودت رسیده است به جایی که خلق را
شکر محامد تو بود فرض در قنوت
تو یوسف زمان و زمان بر تو قعر چاه
تو یونس جهان و جهان بر تو بطن حوت
ای قصه مناقب تو احسن القصص
وی قبله حواجب تو احسن السموت
در ذوق عقل شکر شکر محامدت
هم قلب راست قوت و هم روح راست قوت
نساج مدحت توام از شعر ناپسند
چون کرم قز که دیبا سازد ز برگ توت
پیداست در حقیقت بی اصل دشمنت
کاعدام صرف را متصور بود ثبوت
گویندگان مدح ترا بر قصور طبع
از فرط شرم سکته علاجست یا سکوت
دشمن کشد نفیر به میدان حرب تو
زآنسان که روح کافر حربی به حضر موت
رمحت دهد ز جسم پرستندگان لات
انواع دیو و دد را تا روز حشر لوت
یارب به روزگار مبیناد هیچ کس
پایان دولت تو بجز حی لایموت
روزی که گردد از تک اسبان ره نورد
در تیره گرد پنهان گردون گرد گرد
گردد چو برق خاطف از ابر قیرگون
شمشیرها درخشان هر دم ز تیره گرد
از تیغ هر تنی را بر سر هزار زخم
از بیم هر سری را در تن هزار درد
از بیمشان نهفته به لب صد هزار ورد
از زخمشان شکفته به تن صدهزار ورد
نوک سنان ز گرد هوا گردد آشکار
برسان دود بر زبر طاق لاجورد
چون کوره تفته گردد دلها ز آه گرم
چون یخ فسرده آید لب ها ز باد سرد
از هر طرف فشافش چندین هزار تیر
طفلان خردسال ز پیران سالخورد
گردند از مهابت پیکار پیرتر
از هر کران کشاکش چندین هزار مرد
گردد زمین چو قرعه رمال و هر طرف
دست بریده زوجش و فرق بریده فرد
از آب خنجر تو که بحریست موج زن
در یک نفس خموش شود آتش نبرد
از باد گرز خاره شکن با سپاه خصم
کاری کند که صرصر با قوم عاد کرد
خصمت فرشته نیست ولی چون فرشتگان
بروی شود حرام ز بیم تو خواب و خورد
بیخ حسود برکنی از گرز خاره کن
گوش سپهر کر کنی از بانگ دار و برد
اکسیر گر ز مو کند اکسیر از آن شود
از موی پرچم تو چو زر روی خصم زرد
تا بنگرند حرب تو گردند جمله چشم
در آسمان مه و خورد چون کعبتین نرد
ای شاه بر رخت در دولت فراز باد
چون زلف یار رشته عمرت دراز باد
پروانه وار هرکه نگردد به گرد تو
کارش چو شمع گریه و سوز و گداز باد
رأی تو کافرینش عالم برای اوست
جز بی نیاز از همه کس بی نیاز باد
چون فرق تو کز افسر شاهیست سرفراز
از نیزه تو فرق عدو سرفراز باد
پایان روزگار تو محمود باد و خصم
روزش ز هیبت تو چو موی ایاز باد
چون صرع دارکش ز هلالست احتراز
از تیغ تو عدوی ترا احتراز باد
از هر جهت که دشمن جاه تو رو کند
بر روی او هزار در فتنه باز باد
از جلوه وجود تو ظلمت سرای خاک
روشنتر از جمال بتان طراز باد
چون آفتاب کش ز نجومست امتیاز
از خسروان ملک ترا امتیاز باد
چون می گسار کآوردش می در اهتزاز
از خون خصم رمح تو در اهتزاز باد
از حمله تو لشکر تازی و ملک ترک
آشفته و خراب ز یک ترکتاز باد
در حلقه کمند عدو بندت آسمان
عاجزتر از حمام به چنگال باز باد